صبح خيلي زود بود كه پيامي از كي نوش دريافت كردم، برايم نوشته بود كه از او خواسته اند كه من را در جريان اتفاق نگذارد ، مبادا به خاطر محدوديت در سفر و رفت و آمد هاي بين شهري با مشكل مواجه شوم ، من هم براي كي نوش نوشته بودم كه او هم از قصد من براي حضور در تهران به كسي چيزي نگويد ، مي خواهم چند روزي در خلوت خود و خاطراتم در خانه مادر جون تنها باشم. صندلي راك مادرجون رو به پنجره حياط ويال آرام گرفته است ، ديگر صداي جير جير آن به گوش نمي رسد.پشت به صندلي مي كنم و مي خواهم از پله هاي گوشه هال به طبقه باال بروم ، اتاق من در نيم طبقه باالي ويال بود .مادر جون به آرامي مي گويد : " شهبدجان اتاقت رو مرتب كردم" ، مي چرخم و به سوي صندلي نگاهي مي كنم ، مادر جون جايش خالي است. از پله ها باال مي روم ، به پشت در اتاق مي رسم ، هنوز بعد از سال ها برچسب بزرگ "ورود ممنوع" بر روي در قرار دارد. " مادر جون اينو براي اين دختر سر به هوا روي در چسبوندم ، يه موقع شما به دل نگيريد " . مادر جون خنده ايي كرد و گفت : "مادر ! كي نوش كه غريبه نيست ، دخترخاله ات ". برچسب افاقه نكرده بود ، مجبور شده بودم يك كاغذ بچسبانم باالي عالمت ورود ممنوع " لطفا بدون اجازه وارد نشويد" اما كي نوش لجبازتر از اين حرف ها بود. دستم را به روي در اتاق مي برم و از گوشه برچسب با ناخن انگشت شروع مي كنم به كندن آن.در اتاق را باز مي كنم و به داخل مي روم ، در را پشت سرم مي بندم ، خودم را روي تخت مي اندازم ، انگار زمان در اتاق متوقف شده ، هيچ چيزي جايش تغيير نكرده است. سرم را به زير بالشت فرو مي برم ، احساس مي كنم به سختي دارم نفس مي كشم.از طبقه پايين صداي باز و بسته شدن در ورودي خانه و آهسته قدم برداشتن كسي بر روي پله ها كه به طرف باال مي آيد به گوش مي رسد. چند لحظه بعد دو ضربه بر روي در اتاق مي خورد " اجازه هست بيام تو ؟ " صداي كي نوش است ، سرم را از زير بالشت بيرون مي كشم و از روي تخت بلند مي شوم و در را باز مي كتم.كي نوش زيباتر شده است ، همديگر را در آغوش مي كشيم ، انگار سالهاست كه بغضي در گلويمان نشسته است و حاال بهانه ايي براي تركيدن پيدا كرده است. من و كي نوش بيشتر سال هاي عمرمان را در خانه مادرجون گذرانده بوديم ، اينجا در كنار هم پشت پنجره هاي خانه قد كشيده بوديم ، روزهاي تعطيل كه مدرسه نمي رفتيم از صبح تا شام آنقدر به سر و كله هم مي زديم كه شب ها در كنار بستر مادر جون با اولين كلمات قصه هايش به خواب شيرين مي رفتيم ، بيچاره مادرجون كه بايد طاق باز مي خوابيد مبادا روي صورتش به طرف يكي از ما دو نفر باشد و آن ديگري شاكي شود. كي نوش : " مادرجون چشم به راهت بود ". كي نوش هميشه سحرخيزتر از من بود ، امروز صبح هم مثل همه آن سال هايي كه با سر و صدا خواب صبح گاهي را به من زهر مي كرد در تدارك آماده كردن صبحانه است . "شهبد ! بلند شو لنگ ظهر ، بايد از چهارراه پارك وي تا خود سر پل پياده بريم " از خانه بيرون مي زنيم ، از ميدان الف به سوي خيابان ولي عصر سرازير مي شويم.تهران هميشه در تعطيالت نوروزي زيبايي اش بيشتر عيان مي شود ، نه خبري از ترافيك سرسام آورش هست و نه از آلودگي هوا. كي نوش هم مثل من مهربان تر شده است ، يادم نمي آيد كه با هم بيرون رفته باشيم و با جنگ و دعوا و قهر به خانه برنگشته باشيم . به چهارراه پارك وي كه مي رسيم ياد فروشگاه كوروش چادري مي افتم ، هر سال روزهاي آخر شهريور ماه دست در دست مادرجون براي خريد دفتر و مداد مدرسه به آن جا مي رفتيم ، هنوز يك دفتر " فرنو " از آن سال ها برايم به يادگار مانده است.كمي باالتر از چهارراه پارك وي حوالي خيابان فرشته جايي كه قبال ساندويچ يكتا برپا بود مكث كوتاهي مي كنيم . كي نوش : " هنوز مزه الويه هاش زير زبونمه ". من : " چقدر به جونم غر مي زدي كه چرا نوشابه نداره ؟ " مادر جون وقتي مي ديد من و كي نوش با هم مهربان هستيم خوشحال بود ، اما امان از آن اوقاتي كه مثل دو تا خروس جنگي به جان هم مي افتاديم و طفلك نمي دانست كه طرف كدام يكي را بگيرد. كي نوش از من جلوتر قدم برمي دارد و هر از گاهي دستانش را از هم باز مي كند و چرخي به دور خود مي زند آزاد و رها و به من لبخند مي زند.به باغ فردوس رسيده ايم بر روي نيمكتي مي نشينيم تا كمي نفس تازه كنيم . كي نوش دستانم را در دستانش مي گيرد و مي گويد : " شهبد ! همين جا بمون ، مادرجون هميشه مي گفت مي خوام شما دو نفر چراغ اين خونه رو روشن نگهداريد ". نگاهم به چشمان كي نوش مي افتد ، در نگاهش اين تمنا را مي بينم.از روي نيمكت بلند مي شويم و به طرف سرپل قدم برمي داريم ، به مقابل قنادي الدن مي رسيم ، كي نوش دستم را مي كشد و به داخل قنادي مي برد و مي گويد : " هنوز دانماركي هاش خوشمزه اس ، براي مادرجون هم مي بريم ".از قنادي خارج مي شويم و به سوي ايستگاه مترو مي رويم ، پيشنهاد مي كنم از داخل بازار برويم ، بازار تقريبا خلوت است ، بيشتر فروشگاه ها بسته است ، هر سال اين روزها بازار تجريش حال و هواي ديگري داشت.كي نوش مي گويد بايد زودتر برويم ، مادرجون در خانه جديدش براي عيد ديدني منتظر است.
top of page
bottom of page
Comments