پیرمرد صبح زود از خانه بیرون می زند و عصا زنان سربالایی جمشیدیه را پیاده کز می کند. هرچند قدم می ایسـتـد یـا روي جدول سیمانی کنار خیابان می نشیند تا نفسی تازه کند و بعد دوباره به راهش ادامه می دهد. شمیران سالهاست که دیگر مانند سابق با کوچه باغ هایش دلبري نمی کند ، خانه باغ ها یکی بعد از دیگري ویران شده و بـه جایشان برج ها سبز می شوند. بارها شکوه و شکایت پیرمرد را شنیده بودم که می گفت : " خدا بگم چیکار کنه این بساز و بفروش ها رو که از زمـونـی کـه پاشون به شمرون وا شد همه چی رو خراب کردن ، آرامش و سکوت و سر سبزي رو ازمون گرفتن . . . ". پیرمرد همانطور که بالا می رود یاد سالهاي دور می افتد که همراه با همسرش تاج الملوك خانم پا به پاي هم و دست در دست هم به کوه وکمر می زدند.اما حالا او هم خیلی وقت است که رفته و پیرمرد مانده و عصایش . . . خانه پدري زمستان سال شصت و دو بود که رفقا گفتند: "باید بروي " و او هم چمدانش را بست و آماده رفتن شد. روزي که رفت دروس را با تمام خاطراتش پشت سر گذاشت.دروس را با خانه باغ هایش با درختان سرسبزش با جوي ها و قنات هاي پرآبـش وتـمـام کودکی هایش ،همه وهمه را پشت سر گذاشت و رفت.پدر می گفت : "بمان " .اما او خیلی وقت بود که آماده رفتن بود . . . بزرگ حالا برگشته است.دیگر خبري از آن خانه باغ ها نیست ،اما خانه پدري همچنان پابرجا مانده است.او برگشته است و می خواهد بماند و خانه پدري را حفظ کند ، می خواهد تمام خاطرات کودکی اش را در گوشه گوشه خانه پدري زنده کند. می خواهد شمعدانی هاي مادر را خودش آب دهد و دست پدر را بگیرد و باهم بروند زیر سایه درخت نارون بنشینند.
top of page
bottom of page
Comments