جهان دیده پیری، دو تا کرده پشت
به چشمانش عینک ، عصایش به مُشت
رُخش سر بسر پر ز آژنگ و چین
کالمش چو دانشوران دلنشین
شبی در برِ پورِ پورش نشست
گرفت از سرِ مهر دستش به دست
به لحن خوش و شیوه ای دل پسند
به فرزندِ فرزندِ خود داد پند
که من صد بهار و خزان دیده ام
نشیب و فرازِ زمان دیده ام
مرا تجربت شد ز اندازه بیش
نثارت کنم حاصلِ عمرِ خویش
بدان قدرِ هر لحظه چون در رسد
کزین لحظه ها ، عمر ها سر رسد
ز هر ناگواری مکن رو تُرُش
که باشد بهین نعمتی رویِ خوش
به جز راستی راهِ دیگر مپوی
ز ناراستی رستگاری مجوی
گرت نیکی از دست ناید، پسر
به زشتی مَبَر زندگی را به سر
که تا باشد آسوده وجدانِ تو
شود جاودان شادمان ، جانِ تو
Comments