زنده یاد استاد ابراهیم پورداوود )زاده ۲۱ بهمن ۱۲۱۱ ،رشت ـ درگذشت ۲۱ آبان ۱۱۱۷ ،تهران( دانشمندی بزرگ و فرهیخته و یکی از بهترین ایرانشناسان و نخستین مترجم پارسیِ اَوستا است که از او کتاب ها و جستارهای بسیاری به یادگار مانده است. یکی از کتاب های وی "پوراندخت نامه" نام دارد که نام دیوان سرودهای او است که دربرگیرنده ی سرودهای میهنی و شورانگیز است و در شهریور ۱۱۱۱ به همراه برگردان انگلیسی در بمبئی به چاپ رسیده است. نام این دیوان از نام پوراندخت تنها دختر استاد گرفته شده است. زنده یاد استاد پورداوود خود درباره ی این دیوان چنین گفته است: "این دیوان در مملکتی که صدها فردوسی و خیام داشته، چون قطره ی ناچیزی است در برابر دریای مواج ادبی." ماهنامه ی پرشیا در هر شماره، گزیده ای از چامه های "پوراندخت نامه" را به خوانندگان گرامی پرشیا پیشکش می کند. یاد این استادِ فرزانه گرامی و جایگاه او در سرای مینو خوش باد.
جم
زراتشت پرسید از کردگار تو ای آفریننده هفت و چهار(2)
خداوند بهرام و ناهید و مهر خداوند خاکی جهان و سپهر
نخستین نمودی بکه خویش را سپردی بکه پیش از این کیش را
بپاسخ چنین گفت مزدا بدوی زراتشت پیغمبر پاک خوی
از این پیش ای پور اسپنتمان مرا دید فرزند ویونگهان(3)
بدو گفتم ای جم تو وخشور باش مهین رهبر کیش و دستور باش
چو جم کیش مزدا مهین پایه دید هراسید چون خویش کم مایه دید
اهورا تو ای داور دادگر جهان آفرین شید زیر و زبر
نشاید مرا کار پیغمبران نیاید زمن نیروی مهتران
بجم گفتم ار از تو این کار نیست ترا دانش و مایه بسیار نیست
همان به جهانرا کنی یاوری در آغوش آن مردمان پروری
پرستار میباش و آموزگار فزاید ز تو هستی روزگار
خردمند و دانا و هشیار باش همی خاکیان را نگهدار باش
پس آنگه بجمشید والاتبار سپردم دو افزار از بهر کار
یکی زان دو بد دستواری زرین دگر زر نشان تیغ تیز گزین
سه سد سال از شاهی جمشید سر آمد نجوشی و داد و نوید
زمین پر شد از مردم و فروهنگ بدین سان که شد جاوگه خرد و تنگ
هم از چار پایان خرد و بزرگ فزودند و خیل و رمه شد سترگ
نبد مرغکان و سگان را پناه نبد جای بهر درخت و گیاه
زبانه ز آذر فزون شد چنان تو گویی که شد بیش از اختران
جم آنگه بر استارگان رو نمود نمود آنچه فرمان و دستور بود
خرامید در کشتی نیمروز (4) سوی چرخ خور شید گیتی فروز (5)
فرو برد در خاک باهوی (6) خویش زدش چاک با تیغ و نیروی خویش
بفرمان جم خاک دامن گشود بجنبش در افتاد و برخود فزود
همه مردم و جانور شاد کام گرفتند جا چون در آغوش مام
سه سد سال دیگر زمین گشت تنگ بر افتاده بر خاکیان آذرنگ
بفرمود جم تا گشاید زمین سه سد سال دیگر نمود این چنین
ز جمشید بگذشت سالی هزار زمین کرد آباد و شد رهسپار
همی خوانده ام کان شه باستان بناگاه زیر زمین شد نهان
بباغی نشسته بر اورنگ زر ابا تیغ و برز و کلاه و کمر
از آن باغ دارد بایران نگاه بآن سر زمینیکه آمد تباه
بمرزی که آن را کسی یار نیست برنج اندر و کس پرستار نیست
چنین بنگرد سالها بی شمار بدو خوب این چرخ و این روزگار
سرانجام از بارش ملکوشان همه هستی خاک یابد زیان
شود مرز ویران زیر و زبر تهی ز آدم و ز آتش و جانور
جم آنگاه با یاوران مهین برآرد دگر باره سر از زمین
بکار آورد آنچه اندوخت پیش ز تخم و ز آتش ز گاو و ز میش
کند جم همه مرز آباد و شاد در آن پرورد مهر و آیین و داد
دریغا از آن روزگاران دریغ دریغا ز آیین ایران دریغ
سه سد سال جمشید شاهی نمود در ایران زمین آنچه بد برفزود
دریغا که از گردش روزگار شده خاک جمشید ویران و تار
در ایران زمین آنچه بود است کاست ز کشت و ز خرمن همی دود خاست
در آن خاک مشتی گدا و پریش بجا مانده از نامداران پیش
سراسر نهال و درخت و گیاه شد از تشنه کامی زبون و تباه
نه باغ و نه بستان و نه بر بماند نه گاو و نه اسب و نه استر بماند
نکارند در مرز جز کوکنار ندارند بر جای گل جز که خار
کنون جغد در کنج ویرانها بنالد همی بهر دیوانها
نزیبد جز این مست تریاک را فرو مایه و مرد ناپاک را
دریغا که بگذشت روز مهی سرآمد سرافرازی و فرهی
امید است کز بارش ملکوشان شود خاک ما شسته از ناکسان
پس آنگاه جمشید زان کاخ و باغ برون آید و برفروزد چراغ
همه نیک نامی ببار آورد نژادی ز ایران بکار آورد
ز سر گیرد ایران ما زندگی برون آید از ننگ و شرمندگی
همی وا رهد کشور باستان ز اهریمنان و زبیگانگان
بتابد بما باستانی فروغ بسوزد فریب و فسون و دروغ
1).مضمون این قصیده از فرگرد دوم وندیداد ( اوستا) برداشته شده است جم در اوستا یم پسر ویونگهونت vivhvant می باشد در سانسکریت یمان و یوسونت آمده است در قدیمترین قسمت اوستا که گاتها باشد یکبار از یم اسم برده شده در سایر قسمتهای اوستا مکررا از او ذکر شده است کلمه اوستائی خشت Xaeta که اکنون شید گوئیم و معنی آن روشن و درفشان و درخشان می باشد به آن افزوده جمشید شد مثل خورشید باغیکه جمشید بفرمان اهورا مزدا ساخت و در آن بانتظار بسر می برد موسوم است بباغ وز آن را در پهلوی و ریم کرت گویند می کوشا که در پهلوی ملکوش گویند و معنی لفظی آن مرگ آورنده است نام دیوی است که در اخر الزمان در مدت سه سال برف و باران و تگرگ و سرمای شدید پدید آورد بطوریکه جهان ویران و آنچه دران است نابود گردد داستان طوفان آینده ملکوش در کلیه کتب پهلوی باندک تفاوتی با همدیگر مذکور است عین عبارت فارسی صد در بند هش در این خصوص چنین است دیوی بدیدار آید که او را دیو ملکوس خوانند و مردمان را گوید پادشاهی عالم بمن دهید اور ا گویند دین بپذیر تا پادشاهی ترا دهیم او نپذیرد و قبول نکند و چنانکه هیچکس درین جایگاه نماند و چون سه سال بر آید آن دیو بمیرد و برف و باران باز ایستد و از ورجمکرد و از ایران ویج گنگ دژ و کشمیر اندرون راهها و گذرها گشاده شود بدین کشور آیند و عالم آبادان کنند.
2).هفت امشاسپند و چهار عنصر مقصود می باشد.
3).ویونگهان از کلمه اوستائی و یونگهونت می باشد در تاریخ حمزه و طبری و یونجهان آمده است.
4). کشتی که هنوز در زبان ما در جزو کلمه کشتی گرفتن و کشتی گیر باقی است معنی آن کنار و کمربند و طرف می باشد کشت و یا کست به معنی کنار و پهلو آمده است کشتی و کشتی یعنی کمر بند و بمعنی شکم و تهیگاه و پهلو هم می باشد و نیز بمعنی ناحیه گرفته اند مثلا در ایام قدیم می گفته اند کستی کاپکو که الحال کوه قفقاز گوئیم در قدیم از آن طرف شمال ایران اراده می شده است چنانچه از کستی نیمروز طرف جنوب اراده می کرده اند پروفسور دانشمند آلمانی مارکوارت Marquart در کتاب معروف خویش ایرانشهر کستی را نیز بمعنی طرف گرفته است برگستوان و برگستان که غالبا در اشعار فردوسی و سایر شعراء ، دیده می شود از همین کلمه کست می باشد سایر اقوام هند و اروپائی مثل فرانس و آلمان و انگلیس در این کلمه با ما شرکت دارند مثل کت Cote فرانسه و کوست Kuste آلمان و کست Coast انگلیسی که کلثیه از کستا لاتینی می آید بندی که زرتشتیان سه بار بدور کمر خویش بندند نیز موسوم است به کشتی این بند که از هفتاد و دو نخ از پشم سفید گوسفند بدست زن موبدی بافته می شود هر زردتشی باید پس از سن هفت سالگی بدور کمر بندد عدد هفتاد و دو بمناسبت هفتاد و دو فصل یسنا ( اوستا) می باشد و از اینکه سه مرتبه بدور کمربندند اشاره است به هومت و هوخت و هورشت یعنی پندار و گفتار و کردار نیک کشتی بندی عبارت است از روز جشنی که موبدان با سرود اوستا با آداب و تشریفات مخصوصی بند مذکور را بدور کمر بچه بندند و هر زرتشتی ناکزیر از داشتن آن است باین معنی دقیقی در شاهنامه گوید همه سوی شاه زمین آمدند به بستند کشتی بدین آمدند.
5). معنی این دو بین اخیر که مبهم به نظر می رسد عین ترجمه متن اوستاست.
6). با هو یعنی عصا و چوب دستی (لغات اسدی)