top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - بخش بیست و سوم - روح انگیز خدیور (ایراندخت)

میدانی چه آرزویی دارم ؟

آري .

کباره ازجایش جهیـد.....با صداي بلندي گفت: آه ، اي پیامبر نوظهور ! زودباش ، بگو ببینم چه آرزویی دارم ؟ - اینکه عزیزدردانه ات جاي یکی از اینها بود و تو با او ، درهمین اتاق خلوت میکردي ! چون باد ، آمد مرا در آغوش گرفت - و چهره ام را غرق بوسه کرد.... فداي این دهان چون غُـنچه گلت شوم که چنین سخنان قشنگی ازآن بیرون میاید! اما از کجا فهمیدي ؟ - توخودت گفتی که عاشق آن مردك هستی، خوب پیداست که جز او به کَس دگر نمیاندیشی با آهنگ غمگینی که دلم را - خیلی سوزانید گفت : اما او دوستم ندارد و تنها تـن مرا آنهم براي مدت کوتاهی میخواهد، من اینرا نمیخواهم حتا اگر ازدردهجرانش بمیرم! - عزیزم ! مگرنمیدانی عشقهاي یکسره مایه رنج و عذابند . آخر بزور که نمیشود کسی را وادار بدوست داشتن کرد ؟ با - چشمان غمبارش بمن نگریست و گفت : شوربختانه درباره من چنین شده است...حال ازتو بگوییم..این دو تن را با تو چکاراست؟ - گرچه خودم یک چیزهایی حدس زده ام . گویا بابک ترا خیلی دوست دارد اما تو، نه! وهزینه این نَوَرد را هم تنها بخاطر تو میپردازد . نگاه حسرتباري باو کردم ... اگر بتوانی جلوي دهانت را بگیري راستش رابتوخواهم گفت؛ تا ازین پس دیگر کنجکاوي نکنی و بکسی هم چیزي - نگویی . ابتدا باید با من پیمان ببندي تا ایـن راز را که بتو میگویم بکسی فاش نکنی هرچند اگر مورد اعتمادم نبودي ، تو را با خود همراه نمیآوردم . ببین! من ترا بیش ازهمه دوستانم دوست دارم چون شایسته تـرین آنها هستی . هرگز بخود اجازه نمیدهم آزرده ات - کرده و سبب شوم تا رشته دوستیمان از هم بگسلد . بسیارخوب ، گمانت درست است . گرچه او را دوست ندارم اما نمیخواهم آزارش دهم . اما دلم میخواهد بفهمد که از - هیکل چاقش بیزارم و نمیتوانم کسی را که داراي چنین ایراد بزرگیست دوست داشته باشم ، مرد ایده آل من باید بدون عیب باشد . متعجب پرسید: پس چرا آن همکار خوش تیپ و خوشگلمان را که ایده آل تست دوست نداري ؟ - چون او ایراد بزرگتري ازبابک دارد،هم خودخواه و هم خیلی هرزه است . مگر هر کَس خوشگل و خوش تیپ باشد باید - براي هرزه گی ازآن بهره برداري کرده ، چون خروس مرغان اطرافش را دور خود گرد آورد ؟ تو فریب بیرون او را خوردي اما من درون او را میبینم که خیلی هم زشت است . تو خیلی باهوشی ، کاش منهم میتوانستم چون تو نهان آدمها را ببینم با اینوجود من او را بیش از جانم دوست دارم اما - بهیچ روي نمیگذارم بخاطر عشقیکه باو دارم ازتنم استفاده کند این دیگر بخودت بستگی دارد ! - نمیدانم سخنان ما چه زمانی بدرازا کشید که شنیدیم کسی با انگشت بدر میزند . بابک بود پرسید: چنانچه بخواهید میتوانیم کارت بازي کنیم ! باشد . موافقیم.......!.رفت من و سارا هم پیراهن راحتی پوشیده ، باتاق آنها رفتیم . - همه روي زمین نشستیم که فرش قشنگی کف آنرا پوشانیده بود . میوه و آجیل هم روي میز قرار داشت . شما چه مهمان نوازهاي خوبی هستید ؟ بابک پرسید :

همین ؟ - باقیش باشد براي سال آینده.....! در ایندم بنیما نگریستم ، ساکت بود . مانند همیشه لبخند سخنگویش را بلب داشت . همین لبخندي که براي من شیرین چون عسل و زیبا چون رویا بود اما سکوتش در آن لحظه ، در پشت پرده اي از ابهام ماند .او به چه میاندیشید ؟ آیا بابک باو هشدارداده بود که نباید خودش را بمن نزدیک کند ؟ آیا او هم مانند من از بودن بابک درمیانمان رنج میبرد ؟ شگفت آور بود که منهم همان کاري را با او میکردم که نیما باید با من بکند . من و او بدون اینکه از پیش با یکدیگر سخنی گفته باشیم ، خواسته بابک را انجام میدادیم تا مبادا دیواري بین ما ایجاد کند هر چند آنرا در برابر خود آشکار دیده و لمسش میکردیم . گاهی از این نقش بازي کردنها ، خسته میشدم . میدانستم که نیـما هم حال مرا دارد . بارهـا اینرا از نگاهش خوانده بودم اما چکار میتوانستیم بکنیم ؟ با همه شـرایط سختی که هردو از این بابت داشتیم ، خرسند بودیم زیرا باهم بودیم . با زبان نگاه هرآنچه را که در دل داشتیم بدون واهمه از بودن بابک ، بهم میگفتیم . نگاه ما چون دو مرغ عشق باهم بودند و بیکدیگر بوسه میزدند و این همان چیزي بود که دل بیقرار مرا قرار میبخشید . همواره از خود میپرسیدم آیا او توانسته است به اسرار درون من پی ببرد ؟ شاید اگر میدانست او را بیش از جانم دوست دارم، با من یکی میشد . این رازي بود که براي پـی بردن بآن باید همـه کوششم را میکردم . بازي آغازگشت اما نه بازي با زندگی..همانگونه که پیش بینی میکردم ، بابک مرا یار خود کرد و سارا هم یار نیما . در درونم از دستش سخت خشمگین بودم اما بخود فشار آوردم تا کسی چیزي از خشمم نفهمد . دُور نخست بازي بپایان رسید . ما باختیم چـون حواس من سر جایش نبود و خیالم دایـم مرا سوي نیما میبرد که در بــرابـرم چون الهه ونوس نشـسته بود . پیش از آنکه دُور دیگر را آغاز کنیم ، بابک پرسید : - اگر میل داشته باشید ، کمی از شراب نابی که همراه آوردم بنوشیم . سارا با اشتیاق گفت: - آه....آري..خیلی هم خوب وبجاست زیرا خستگی جسم و روان ما را از تن بیرون میکند. سپس بمن نگاه کرد تا دیدگاه مرا بداند . ناگهان آن شراب در چشمم کلید بزرگی شد در دستهاي بابک که میخواهد با آن دریچه قلبـم را گشوده وهرچه را که تا ایندم از او پنهان کرده ام همه را آشکاردیده و مرا درعالـم مستی رسوا سازد . از اینرو نمیخواستم نکته کوري در من پیدا کرده با چوب شماتت هردم برآن بزند. سکوتم بدرازا کشید . - راستش با الکل میانه خوبی ندارم اگرامکان دارد شما بنوشید من تماشا میکنم تا چنانچه کسی مست شد ، بتوانم کمکش کنـم ! بابک گفت : بچه نشـو! یک گیلاس شراب ،حتا نمیتواند کودکی را هم مست کند . گمان میکنم اینرا از روي ترس گفتی ! - من و تـرس ؟ بدانید که من ازهیچ چیزي جز دروغ در دنیا نمیترسم . حال که چنینست تنها یک گیلاس مینوشم ! بابک به نیما نگاه کرد و براي آوردن شراب از اُتاق بیرون رفت. به نیما نگاه کردم . با چشمان مهربارش مرا نگریست ، در نگاهش خواندم که گفت : نترس من ترا نگاهبانم ! احساس آرامش کردم . در اتاق باز و بابک با چهارگیلاس و یک شیشه شراب وارد شد. پـیروزمندانه بمن نگاه کرد ، گویی از جنگ سختی بازگشته است. در دل گفتم : اگر پنداشتی میتوانی مرا با شراب که ساخته دست انسانهاست مست کرده و از اسرار درونم آگاه شوي ، باید بدانی کور خوانده اي. در دُورسـوم بازي من و سارا جاي خود را به آندو دادیم . بابک نمیدانست که مستی من از همان دم که نیما را دیدم آغاز و تا پایان عمرم ادامه خواهد داشت . ازبازي چیزي نفهمیدم واینکه درست یا نادرست بازي کردم ،امتیاز بدست آوردم یا نیاوردم آن نیز برایم نه فرقی داشت و نه اهمیتی....

ابک براي همه در گیلاسها شراب ریخت . با آرزوي تندرستی براي یکدیگر، هر یک گیلاسها را بهم نزدیک کردیم بگونه ایکه هر چهارتا گیلاس بهم بوسه زدند . بشیشه شراب نگریسته گفتم:این چه سخن و عادت ابلهانه ایست که ما چیزیرا مینوشیم که میدانیم تندرستیمان را از ما میگیرد یا دستکم بخطرمیاندازد اما براي داشتنش مینوشیم ؟ یکی یکی آنهارا از مد نظر گذرانیدم . سپس براي فرار از نگاههاي مشتاق و آرزومـند بابک ، رو بنیما کردم..... با آرزوي پایداري این دوستی پاك و مقدسمان.... - هرکس جُرعه اي چند نوشید . چه شراب بد مزه اي ؟ بازي ادامه یافت . ناچار بودم به نیما نگاه کنم و از حالت چهره قشنگش دریابم که براي بُرد چه تصمیمی باید بگیرم ؟ میدیدم که بابک همه رفتار و کردار و نگاههاي مرا زیر کنترل خود دارد . این دُورهم با شکست من وسارا بپایان رسید . باید مرا ببخشید ، حواسم سرجایش نیست ! - بابک گفت : باقی شرابت را بنوش شاید حواست را سرجایش برگرداند ! اگر میپنداري که من با این نوشیدنی ها ، مست میشوم و شما میتوانید مرا جز اینکه هستم ببینید ، سخت - دراشتباهید !.........و گیلاس شراب را تا آخر سر کشیدم .. یاد تان باشد قرار ما تنها یک گیلاس بود نه بیشتر ! - هر اندازه که شما بخواهید میتوانید میل کنید اما اشکالی ندارد اگر ما بخواهیم ، بیشتر بنوشیم ؟ - تازمانیکه جایگاهمان را فراموش نکنید بهراندازه که دوست دارید میتوانید بنوشید ! - بازي بپایان رسید . گاهشمار دوازده نیمه شب بود ، گرچه نمیخواستم بیش ازیک گیلاس بنوشم اما شراب درون شیشه را همگی تا آخر نوشیده بر اثرش احساس خستگی شدیدي کردم و از سارا پرسیدم : تو اکنون چه احساسی داري ؟ - خیلی خسته ام و میل شدیدي هم بخواب دارم .این کدبان بابک عزیز ، بما شرابی داد که بجاي مستی ما را بآغوش - خواب میفرستد تا از این عالم و ادمهاي بیوفایش بیخبر کند ! پس باید از من بسیار سپاسگزار باشید ! - نا گفته پـیداست که هستیم اما چرا منهم اینچنین خُمـارشده ام ؟ بیگمان براي این شرابست درحالیکه همه میدانـیم - شراب مستی میآورد نه خواب، درهرحال بهتراست ما اکنون برویم و بخوابیم تا سحرگاه پیش از غوغاي مُرغان دریا بتوانیم بجنگل برویم . بابک گفت : بسیار خوب ! ما هم براي خواب آماده میشویم. باتاق خود بازگشتیم . بسارا شب خوش گفته ، روي تختم دراز کشیدم . سارا نمیدانست که من از نوشیدن دو شراب مست شده بودم ، وه که چه حال شرینی داشتم ؟ کاش عشقم اینجا بود تا بپایش میافتادم و به او میگفتم که چقدر دوستش دارم و... دیگر جز خُر و پفش چیزي نشنیدم . - گرچه خواب الود بودم اما دلم میخواست با نیما بجنگل بروم ، آیا ممکن میشد ؟ نه نمیشد . پس باید بتنهایی روم زیرا اکنون جنگل ، جنگلیان وجنگلبانان همه درخواب هستند . بیگمان نیما هم خوابست ..... آهسته از جاي برخاسته و آرام بسوي در رفته آنرا گشودم . همه جا تاریک و ساکت بود . بسختی میتوانستم راه را بیابم زیرا چراغ کمرنگی بر بام اتاقها نصب شده بود که تا مسافت کوتاهی اطراف را روشن کرده بود. باد، دست نوازش بچهره ام کشید و موهاي بلند مرا ، در هوا پریشان کرده ، با خود بهرسو میبرد . آواي امواج دریا از دور در دل جنگل پیچیده بود. سراپا گوش شدم ،دریا بازهم مرا سوي خود میخواند . آرام آرام بسوي ناله امواج دریا راه اُفتادم .اما هنوزچند گام بیشتر برنداشته بودم که صداي پایی بگوشم خورد، کسی بدنبالم میآمد.. آهسته برگشته وبه پشت سرم نگاه کردم. نیما را دیدم کمی دورترازمن با آوایی دلنشین تراز همیشه مرا با مهربانی میخواند: مرغ عشق!.....تنها کجا میروي ؟

دستهایش را بسویم گشود و مرا ببازگشت دعوت کرد.. دریا هم از سوي دگر صدایم میکرد . او را درمیان هاله اي از نور دیدم . بـاد چون طنابی سِتَبر مرا در خود پیچیده و مانع از بازگشتم میشد . پاهایم روي زمین نبودند . دسته اي ازموهایم ، چون شلاق ، بچهره ام میخورد و راه دیده گانم را بر من بسته بود . نه میتوانستم پیش روم ، نه پس . نیما بنزدیکی ام رسید . دیگر هراسی از بابک نداشتم ، مستانه خود را بآغوشش سپردم ، سرم را بروي سینه ورزیده اش نهادم که چون بستري از گلهاي بهاري بود. یکدستش را دور کمرم حلقه و با دست دیگرش دستم را گرفت ، بوسه اي برآن زدم . از شوق با او بودن چشمهایم از اشک لبریزشد. براي نحستین باربود که اشکهایم رنگ عشق و شوق داشتند. خداي من! این منم که ازشادي میگریم...کاش میتوانستم احساسم را درآن لحظات ملکوتی چون آب زندگانی ابدي باو بنوشانم..چه تفاوتی میکرد آنچه را که میبینم رویا باشند یا واقعیت ؟ آنچه مهم بود او بود که در آغوش سرشار ازعشقم بود، دستم را دور کمرش حلقه کردم . موهایـم را نوازش کرد... - تو مرغ عشق من هستی ،هرگز نباید درقفس انداخته شوي...آیا میدانی؟ جاي تو در آسمان پهناور و بی انتها است.....! بوسه اي بر پیشانیم زد.سپس دستم را گرفته و بسوي اُتاقم هدایت کرد . در را برویم گشود و مرا بدرون بُرد وچون کودکی روي تخت خوابانید و مانند رویا ازبرابر دیده گانم محو شد. چشم بر هم نهادم تا رفتن جان ازتنم را نبینم . چه آسان مرغ دلم را از گلستان آغوشش جدا کرد ؟ اشک از گوشه چشمانم بر روي گونه ام ریخت . همچون حبابی درهوا سرگردان شدم . ***** ببانگ بلند سارا ، از خواب جهیدم . او جامه پوشیده و همچون فرشته مرگ ، بالاي سرم ایستاده و چشم برمن دوخته بود . بسختی دیده ازهم گشودم ..... - آهان ! پس هنوز زنده اي ؟ - مگر قرار بود مُرده باشم ؟ - آري ! از چه رو؟ - ما گمان بردیم که تو خوراك خرسهاي جنگل شده اي! - حتمن بجاي خرسها شما میخواستید مرا بخورید ؟ خوب نگاه کن، تا ببینی هنوز زنده ام ! - مگر تو همان نیستی که میخواستی سحرگاه مارا بجنگل ببري اما خودت آسوده خوابیدي انگار نفشه کشیده بودي تا خواب را بـرما خراب کنی ؟ ایواي ،اینقدرغُـر نزن ، شاید مست بودم ، اکنون برمیخزم !.......ازبسترم بیرون آمدم. زمانیکه براي شستن چهره و دستهایم بدستشویی رفتم ، بیاد لحظات شیرین و رویایی شب گذشته افتادم. آیا خواب دیده بودم یا واقعیت داشتند ؟ گرچه شکی نداشتم که میخواستم بجنگل بروم . بوي آغوش جانبخش نیما و زیباترین سخنی که هرگز نشنیده و در هیچ کتابی هم آنرا نخوانده بودم همچنان در گوش جانم تنین انداخته و بر دیوار قلبم نگاشته شده بودند . براستی او بدون داشتن واهمه اي از بابک مرا در آغوش خود گرفت که برایم بهشتی بود که خداي عشق براي بنده گان عاشقی چون من پدید آورده بود. پس او هم مرا آنگونه که دوست داشتم ، دوست دارد. اي اهورامزدا ! چه خوشبختم که چنین موهبتی بزرگ و چنان دلدار نیک سرشت ونیکو چهره اي بمن هدیه دادي ! بهترین و شیرینترین زندگی را بر من بخشیدي . ترا میستایم و میپرستم ! با هر بار که سر بر آستانش میساییدم ، بانگ پرخاش سارا در گوشم پیچیده ، مـرا از او جدا میکرد.... - اي بابا ! دست و رو شستن که اینهمه زمان نیاز ندارد ؟ با شتاب دستـانم را شستم و موهایم را شانه کرده از آنجا بیرون آمدم .ناشتایی را در اُتاق آنها خوردیم .

Comments


bottom of page