top of page

تاي سیز - مهدي توکلی تبریزي

از روزي که آخرین کشتی بندرگاه را ترك کرد سال ها گذشته بود. از فرداي آن روز اهالی بندر ترکمن دیگر صداي بوق هیچ کشتی را نشنیدند.آتاباي هر روز هنگام غروب آفتاب سوار بر تاي سیز خودش را به اسکله بندر می رساند و رو به سوي نقطه ایی در منتهی الیه افق در جایی که دریا و آسمان هم آغوش می شدند خیره می شد . کسانی که او را از نزدیک می شناختند بارها از او شنیده بودند که : " بندر بدون کشتی ، می میرد ". آن روز دریا طوفانی و مواج بود و ماهیگیران در دسته هاي چند نفره با تورهاي خالی از ماهی بر روي ساحل نشسته و چشم به دریا دوخته بودند تا اینکه یکی از ماهیگیران از دیگران سراغ آتاباي را گرفت ، فقط چند لحظه طول کشید تا همه ماهیگیران متوجه غیبت آتاباي شدند ، هیچ کس آن روز او را در اسکله بندرگاه ندیده بود ، شب هنگام مردان ماهیگیر بندر که به خانه هایشان بازگشتند براي همسرانشان از ماجراي آتاباي گفتند.فرداي آن شب دیگر همه اهالی بندر از غیبت آتاباي آگاه شدند.او براي همیشه بندرگاه را ترك کرده بود و این را فقط آراز می دانست که بهانه آتاباي براي ترك بندر و مقصد او کجا بوده است. با اوج گرفتن هواپیما از روي باند فرودگاه آیلین پلک هایش را بر روي هم می گذارد ، آخرین تصویري که از سال هاي دور بندر در گوشه ایی از ذهنش نشسته بود حالا دوباره جان تازه ایی گرفته است. وقتی پایش بر روي عرشه کشتی رسیده بود نگاهش را به سوي ساحل و جمعیت برگرداند که براي آخرین بار با خانواده وداع کند ، اما سوي نگاهش او را به پشت جمعیت کشانده به جایی که آتاباي با فاصله دورتري در کنار تاي سیز ایستاده بود.در همه این سال ها این آخرین نگاه در ذهنش او را همیشه آزار می داد. با خوش آمدگویی به مسافران و اعلام مشخصات پرواز از بلندگوي هواپیما ، آیلین چشمانش را باز می کند ، سرش را همانطور که بر بالاي صندلی تکیه داده است به طرف پنجره می چرخاند ، هواپیما کاملا بر روي آسمان کازان قرار گرفته است. او در کازان به آرزوهایش رسیده بود.استاد تمام در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه دولتی شهر کازان و سرآمد زنان سوارکار جمهوري تاتارستان روسیه. آیلین خبر را که شنید بدون آنکه کسی را مطلع کند بی درنگ اسباب سفر را بسته بود ، او نمی خواست کسی به بدرقه اش بیاید ، مبادا دوباره آخرین سوي نگاهی را به همراه خودش به سرزمین مادري ببرد. او از این نصف و نیمه جا گذاشتن ها خسته شده بود.او می خواست با همه وجودش به دشت هاي شقایق مراوه تپه برگردد همان جایی که آتاباي براي اولین بار دستش را گرفته بود و به او کمک کرده بود تا بتواند سوار بر تاي سیز شود.او می خواست به جایی برگردد که وقتی براي اولین بار توانست سوار بر تاي سیز میدان سوارکاري آق قلا را چهار نعل بتازد با پیچش باد در هزار لاي تارهاي گیسوانش انگار روح معصومانه دخترانه اش بی پروایی می کرد و او را از فرش به عرش می رساند. آیلین بر روي ساحل نزدیک اسکله قدیمی بندرگاه و رو به جزیره ایستاده است.آراز از پشت سر نزدیک می شود و در یک قدمی آیلین می ایستد و می گوید : آتاباي سال هاست که به جزیره پناه برده است ، تنها مونس و همدمش در تمام این سال ها تاي سیز بوده ، به اجبار آن را براي درمان به آق قلا فرستاد ، اما سیل که آمد همه چیز را ویران کرد و تاي سیز هم . . . ، آراز به اینجاي صحبتش که می رسد دیگر نمی تواند ادامه دهد ، آیلین به طرفش برمی گردد ، چشمانش خیس است و به او می گوید : " مرا به جزیره ببر ". آراز موتور قایق را روشن می کند و به همراه آیلین به سوي جزیره حرکت می کنند.دقایقی بعد قایق در کنار اسکله جزیره پهلو می گیرد و آیلین به دنبال آراز از قایق پیاده می شود و پاي بر جزیره می گذارد. آراز چند قدمی جلوتر حرکت می کند ، از پشت تعدادي درخت کلبه ایی نمایان می شود ، آراز به پشت در کلبه که می رسد در را به آرامی باز می کند و خودش در کناري می ایستد و با نگاهش به آیلین می فهماند که می تواند به درون کلبه وارد شود.آیلین داخل می شود روبروي در ورودي کنار پنجره یک تخت چوبی که کسی بر روي آن دراز کشیده است نظرش را جلب می کند ، آتاباي را از پشت می شناسد ، بغض راه گلوي آیلین را بسته است ، اما تمام توانش را جمع می کند و آتاباي را صدا می زند ، آتاباي تکانی می خورد و به سوي صدا بر روي تخت می چرخد ، آیلین جلوتر می رود و در کنار تخت دو زانو می نشیند و دست آتاباي را لمس می کند ، دوباره نگاهشان به هم گره می خورد.

bottom of page