top of page

خود شیفتگی - بخش سوم - دکتر حسین جعفریان

خودشیفتگی همانطورکه قبلا هم ذکر شد، تعبیر و تعریف دیگري است از خودکم بینی. به عبارت دیگر، همه صفات خودکم بینی، مثل، احساس تنهایی ( ) ،احساس گناه، خود را سرزنش و تحقیر کردن، احساس دشمنی و رقابت با دیگران، خشم و پرخاشگري، همه صفاتی هستند که در خودشیفتگی نیز وجود دارند و غالبا افراد خود شیفته اعم از مرد و یا زن، این احساسات را پشت دیوار حاشا و انکار و یا زیر نقاب انسان موفق و یا قدرتمند، پنهان میکنند. زنان خود شیفته علیرغم زیبایی و کاردانی که دارند، خودشان را نمی پسندند و قبول ندارند. از این رو همواره دچار دوگانگی و تضاد شدید درونی میباشند. آنها از سویی تشنه مهر و محبت هستند و از سوي دیگر رفتارشان به گونه ایست که دیگران از آنها دوري میکنند. از آنجا که اعتماد به نفس ضعیف و شکننده اي دارند، دائماً خود را با زنهاي دیگر مقایسه میکنند و غالبا آنها را از خود زیباتر و خوش اندامتر می بینند و با آنها احساس رقابت و دشمنی میکنند. آنها تنهایی خود را به غلط نتیجه زشتی و یا چاقی خود می دانند و دائم در پی راهکارهایی مثل، لاغر شدن و وزن کم کردن، رژیم هاي مختلف غذایی و امتناع از غذا خوردن تا سرحد اختلالات تغذیه اي مثل بولمی ( ) یا جوع البقر و ( ) ، اعمال مختلف جراحی زیبایی، تمرین هاي سخت ورزشی میباشند تا توجه و محبت دیگران را به خود جلب کنند. آنها بسیاري اوقات شغلی را انتخاب میکنند که در ظاهر هدف اصلی آن خدمت به دیگران میباشد، ولی در واقع از اینکه دیگران به آنها وابسته و محتاج هستند، احساس قدرت مینمایند و این احساس قدرت تا حدي میتواند جوابگوي احساس خودکم بینی آنها باشد . بعضی اوقات آنها سنگ صبور دیگرانند و به حرف ها و درد دل آنها گوش میدهند و همیشه نصیحت و راه حلی در رفع مشکلات دیگران در آستین دارند و با این کار دیگران را مدیون و مجبور به احترام و دوست داشتن خود میکنند و زیرکانه برتري خود را به رخ آنان میکشانند. این افراد به ظاهر کاردان و همه فن حریف که در لباس دوستی و داشتن تجربه زندگی، دیگران و گاهی حتی فرزندان خود را کنترل و امر و نهی میکنند، انسان هایی بسیار ناتوان و محتاج محبت (مهر طلب) میباشند. آنها جزو آن دسته افرادي هستند که میگویند،(من نمی توانم"نه" بگویم) ، و در جواب این سوال که اگر به دیگران "نه" بگویید، چه اتفاقی خواهد افتاد، میگویند، میترسم فلانی بدش بیاید. معناي این حرف این است که من میترسم درصورت" نه " گفتن از من بدش بیاید، و دیگر مرا دوست نداشته باشد. می بینیم که هدف از بلی گفتن ها که غالبا با خواست درونی آنها مغایرت دارد، جلب توجه و محبت دیگران میباشد. آنها خلاف احساس درونی خودشان رفتار میکنند. یعنی به خودشان "نه" میگویند تا محبت دیگران را بخود جلب کنند، چرا که اعتقاد و باورشان بر این است که من دوست داشتنی نیستم و تنها در صورت خدمت به دیگران و بلی گفتن (به هر قیمتی که شده) دیگران مرا دوست خواهند داشت،که این در حقیقت نوعی رِشوَت دادن است، براي خریدن مهربانی و جلب توجه دیگران. نهایتا شیوهاي بسیار مخرب و بی نتیجه در ارتباطات اجتماعی میباشد و به تنهایی آنها دامن میزند.کسانیکه میگویند : دیگران دائم از من سوء استفاده میکنند، باید به این امر توجه بیشتري داشته باشند. دروغگویی صفت بسیار ناپسندي میباشد ،با این وجود گاهی میشود کلاه شرعی بر سر آن گذاشت (دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز-سعدي-). ولی مشکل زمانی پیچیده تر میشود که، انسان به خودش دروغ بگوید در آن صورت احترام و حرمتش نزد خودش ضایع میشود و این همان مکانیسم سیکل معیوبی است که سبب تشدید و عمیقتر شدن احساس خودکم بینی میشود. افراد خود شیفته در جمع ها بسیار بزم آرا و لطیفه گو هستند و صداي خنده ي آنها تا دور دست ها شنیده میشود. ولی غالبا پشت خنده آنها اندوه و خشمی نهفته است و شاید هدف از خنده هاي بلند آنها این باشد که : من اینجا هستم، به من توجه کنید، ببینید چه جوري همه دور من جمع شده اند، من تنها نیستم و همه مرا دوست میدارند. در واقع این احساس غربت و تنهایی آنهاست که در قهقه هاي بلندشان گم میشود و در نهان دلشان می خواهد که، دیگران فکر کنند : خوشا بحال فلانی. چقدر شاداب و سرزنده است و دوستان زیادي دارد. خوشا به حال شوهر او که چنین همسري دارد. موردي که در ذیل به شرح آن می پردازیم، نمونه اي از شخصیت انسان خودشیفته میباشد که به علت تضاد درونی بین( بودن ) و ( نمودن ) یعنی آنچه که او فی الواقع هست و آنچه که سعی دارد تا دیگران از او متصور بشوند، دچار تعارضات روحی و به اصطلاح علمی ترس و شده است. پروانه، 38 ساله، چند سالی است که از همسرش جدا شده است و با دو فرزند 11و 9 ساله خود به تنهایی زندگی می کند. پروانه در شغلش بسیار موفق میباشد و در شرکتی که کار میکند توانسته است در اندك زمانی تا پست معاون اول رئیس ارتقاء پیدا کند. همه همکارانش از او حساب میبرند. فرزندان پروانه در درس و فعالیت هاي خارج از مدرسه خیلی موفق هستند. چون مادرشان تمام وقت و انرژي خود را صرف موفقیت و ممتاز بودن آنها میکند. لباس آنها از بقیه بچه ها شیک تر و مُد روزتر است و برنامه روزانه آنها، از تفریحات سالم مثل، باله و شنا و تعلیم موسیقی پر است. او در جلسات والدین که مرتبا در مدرسه تشکیل می شود، سخنگوي آنها است و همه را با تجریبات و اندرزهاي سودمند خود در باب تربیت کودك تحت تاثیر قرار می دهد. پروانه در یکی دو ماه اخیر، به هنگام کار، چند بار، دچار سرگیجه و تپش قلب شده است و هر بار که او را با آمبولانس به مریضخانه میبرند، نتیجه معاینات و آزمایشات پزشکی حاکی از سلامت جسمی او بوده و او را با تشخیص خستگی ناشی از کار زیاد یا از بیمارستان مرخص میکنند .پروانه که با تشخیص پزشکان موافق نیست، براي اطمینان به پزشکان دیگري هم مراجعه میکند و آنها هم به این نتیجه میرسند که او از نظر جسمی کاملا سالم است و علاِئم ظاهر شده جنبه روحی دارند. از آنجا که پروانه معتقد است که او انسانی بسیار قوي و دانا است و باید خودش به خودش کمک کند، دنباله کار را نمیگیرد و با مراجعه به اینترنت و خرید چند کتاب در باره استرس، سعی میکند، به گفته خودش، از خودش ضعف نشان ندهد و خودش را درمان کند. ولی از آنجا که حملات قلبی و اضطراب و ناآرامی هاي او روز بروز بیشتر میشوند، ناچار به روانشناس، مراجعه میکند. او اول سعی میکند ،با اطلاعاتی که دارد روانشناس را تحت تاثیر قرار بدهد و بی نیازي خود را به او نشان بدهد و او را به اعجاب و ستایش وادارد. در قدم بعد سعی میکند که روانشناس را امتحان کند و اطلاعات و تسلط خود را به روانشناس نشان بدهد تا مطمئن بشود که آیا او تجربه کافی دارد که بتواند به او کمک کند؟ مثلا هر بار که روانشناس سعی میکند مطلبی را توضیح بدهد، میگوید: اینها را خودم میدانم. سرانجام بعد از چند جلسه زورآزمایی با روانشناس و وقتی که اطمینان حاصل میکند که روانشناس واقعا میخواهد به او کمک کند و بعد از آگاهی و اطمینان از این امر که، داشتن مشکل روحی، نه نقطه ضعف است و نه امري است خلاف شئونات اخلاقی و نه دال بر بی خردي او میکند،کم کم سر سخن را باز میکند. او میگوید، من درحقیقت دو سه سالی است که زود عصبانی و خلقم تنگ میشود و تمرکز حواس ندارم، گاهی نیم ساعت روي صفحه کتاب زل میزنم، ولی افکارم جاي دیگري سیر میکنند. با کوچکترین بی نظمی بچه هایم از کوره در میروم و مثلا اگر آنها شب قبل کتابهاي شان را جمع نکرده باشند سرشان داد میزنم. خیلی وقت ها وقتی از خانه بیرون میروم، نگران هستم که نکند، گاز را خاموش نکرده باشم و یا درب خانه را درست نبسته باشم و براي اطمینان از آن مجبورم که تمام راه را دوباره برگردم و چندبار در خانه را فشار بدهم تا از بسته شدن آن مطمئن بشوم. گاهی این هم کافی نیست. من منتظر میمانم تا رهگذري بیاید و بسته بودن درب را تایید کند. اخیرا قبل از رفتن به سر کارم، به تمام خانه، زیر زمین و آشپز خانه و انباري سر می زنم تا مطمئن شوم که همه چراغ ها خاموش هستند و خطري ما را تهدید نمیکند. روز بروز رانندگی برایم دشوارتر میشود، همه اش از این میترسم که اگر راننده جلویی آهسته رانندگی کند، من عصبانی بشوم و بزنم به ماشینش. در پاسخ به این سئوال که آیا اضطراب و تنگ خلقی شما تاثیري در ارتباطات اجتماعی و کاري شما دارد؟ میگوید. من دوستان زیادي دارم و با چند گروه از دوستانم در ارتباطم. آنها مرا زنی مستقل و متکی به نفس میدانند و غالبا در امور زندگیشان با من مشورت میکنند. آنها مرا الگوي خود میدانند و موفقیت مرا در شغلم تحسین میکنند .از اینکه من به تنهایی از پس مشکلات زندگیم بر میایم و نشان میدهم که بدون مرد هم میتوانم امور زندگی و فرزندانم را اداره کنم. به حال من غبطه میخورند و مرا تحسین می کنند .من براي آنها سرمشق خوبی هستم.

در مقابل این سوال که آیا واقعا این طور است و شما هیچ تمایل و آرزویی به معاشرت با مردها ندارید؟ و از اینکه تنها هستید راضی و خوشحال هستید؟ پروانه بعد از سکوتی طولانی خیلی آشفته میشود و با چشمان اشک آلود میگوید. من وقتی 16 سال داشتم، پدرم که مغازه دار ساده اي بود، دچار مشکل مالی بزرگی شده بود. او به یک حاجی بازاري بدهی زیادي داشت و در مرز ورشکستگی قرار گرفته بود. این حاجی که چند سالی از پدر من بزرگتر بود، به او پیشنهاد داده بود، که در عوض طلبش، مرا به عقد او در بیاورد. مادر من نه تنها هیچ حمایتی از من نکرد بلکه با سرزنش ها و تهدیدها مرا به ازدواج با این مرد که دو تا زن دیگر هم داشت مجبور کرد. مادرم میگفت (تو میخواهی خانه ما که گرو حاجی است از دستمان برود و ما پیش اهل محل پول سیاه و بی آبرو بشویم). باید بگویم که پدر من هم انسان بسیار خشن و سخت گیري بود. هیچ وقت من کلام محبت آمیزي از او نشنیده بودم. او صبح هاي زود میرفت سر کار، ظهر ها سر راه میرفت نماز جماعت. وقتی از مسجد بر میگشت، نهارش را که میخورد، میرفت و میخوابید و من و خواهر و برادرهایم باید صم و بکم میشدیم تا او از خواب بیدار نشود. حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم، یادم میاید که گذشته از آنکه من آن زمان 16 ساله و بی تجربه بودم و از خودم قدرتی نداشتم، دلیل دیگر تن دادن من به ازدواج با این حاجی این بود که می خواستم با خدمتی که به پدرم میکنم، محبت و توجه او را به خودم جلب کنم. هیهات چه سوداي محالی. این حاجی گذشته از وحشی گري هایی که داشت، دست بزن هم داشت. بعد از یک سال و چند ماه دایی هاي من مرا از دست او نجات دادند وطلاق مرا از او گرفتند و من توانستم به درس خواندن ادامه بدهم. نمیدانم بعد از طلاق چه بارقه اي در من ایجاد شد که از آن به بعد من در مدرسه و بعد از آن در دانشگاه خیلی موفق بودم و پیشرفت من در دانشگاه باعث شده بود که مادر و پدر من دست از پا فشاریشان به شوهر کردن دوباره من بردارند. من که چشمم ترسیده شده بود و از ازدواج دوباره هراس داشتم، درس خواندن را بهانه میکردم و به خواستگارها جواب رد میدادم. به علت مخالفت مادر و پدرم با کار کردن من، بعد از تمام شدن درسم خانه نشین شده بودم. ازدواج دوباره من به اصرار و پادرمیانی دایی هایم صورت گرفت و من از طرفی فکر میکردم که به آنها مدیون هستم، و از طرف دیگر چون همسرم از خانواده متمولی بود و افراد خانواده اش او را آقاي مهندس صدا میکردند. راستیاتش، من تا حدي از طرفی احساس غرور و از طرف دیگر احساس امنیت میکردم و خودم را یک سر و گردن از بقیه دوستانم بالاتر میدیدم و با ساده لوحی اي که داشتم به دیگران پز میدادم که خواستگار من مهندس و از خانواده اي ثروتمند است و از همین رو راضی به ازدواج دوم شدم. از بد حادثه این یکی هم تو زرد از آب در آمد. او که اول ازدواج به من وعده خوشه پروین و سفر دور دنیا را میداد، به زودي دستش روي من بلند شد. گشته از اینکه رفتاري سادیستی و خشن داشت، کاشف به عمل آمد که شغل مهندسی اش هم دروغی بیش نبوده و او آدم لا ابالی و بی کاره اي میباشد که از کیسه بابایش میخورد. او معتاد به الکل بود و قمار بازي هم میکرد. بالاخره من که به توصیه مادرم که میگفت به خاطر حفظ آبروي خانواده باید بسوزي و بسازي و به خیال باطل، براي سلامت روحی بچه ها، مدتی این وضع را تحمل کردم. بالاخره طاقتم طاق شد و از او جدا شدم. از آن زمان تا حالا هر بار که من با مردي روبرو میشوم، ترسی تمام وجود مرا در بر میگیرد. همه اش میخواهم از خودم ضعف نشان ندهم، میخواهم که روي همه چیز کنترل داشته باشم. یعنی : من به محض برخورد با مردها خیلی بدبین میشوم و رفتار و گفتار من حالت دفاعی پیدا میکند. انگار کسی میخواهد با کاردي به من حمله کند. من چندین بار از قضاوت عجولانه و پیش داوري خودم به شدت شرمنده شده ام. ولی در چنین مواقعی، احساس ترس و بدبینی من ، قوي تر از عقل و واقع بینی ام میباشد. پروانه ادامه میدهد، سالهاست که کسی اشکها ي مرا ندیده است. من همه مشکلاتم را با خودم حل میکنم و سعی می کنم همه اندوه و دل تنگی ام را پشت چهره یک زن قوي و بی نیاز از دیگران پنهان کنم. در حقیقت من آن کسی نیستم که دیگران تصور می کنند. من به ظاهر آدم بذله گو، بشاش و همه چیز دانی هستم. ولی در درون دائم از این میترسم که نکند دستم رو بشود و دیگران متوجه بشوند که من چیزي در چنته ندارم. براي مثال در جمع ما چند خانم کتاب خوانده و با اطلاع از ادبیات هستند و من همیشه نگرانم که آنها چیزي درباره ادبیات از من بپرسند و من درباره آن موضوع چیزي ندانم.

چون آنوقت است که بی اطلاعی من پرده درِ وجهه دروغین و ساختگی من میشود. سرنوشت پروانه مصداق حال بسیاري از خانمهایی است که به خاطر تجربیات تلخ گذشته و از ترس تکرار آنها، بدبینی را جایگزین بیداري و هوشیاري کرده اند. آنها در برخورد با مردها، دشمنی را جلو روي خود میبینند و همواره حالتی تهاجمی و بدبینانه دارند. پیداست که واپس زدن این احساس طبیعی و غریزي انسان، یعنی موانست و نشست و برخاست با جنس مخالف همراه با بدبینی و ترس -حالات تهاجمی و یا دفاعی، که هردو ناشی از ترس و بدبینی هستند- سبب انقباض عضلات صورت و بدن و درنتیجه آن، هدر رفتن انرژي و خستگی، کوفتگی و در نهایت افسردگی و و خشم فروخورده میگردد. همانطور که در مورد بالا دیدیم، شیوه رفتار بسیاري از افراد خود شیفته ، مثلا، مهربانی و کمک حال دیگران بودن، سعی در به دست آوردن مدارج عالی شغلی، سعی در داشتن فرزندانی که یک سر و گردن از بقیه بهتر هستند، شیک وخوش لباس بودن، ورزشکار بودن، سر و کار داشتن با آدمهاي معروف جامعه، تظاهر به آدم شاد و خوشبخت بودن، میتوانند ساحل نجات (امنی ) از گرداب (خود کم بینی) باشند. به فرموده مولانا این دسته از مردمان براي گریز از دردهاي درونی خود به راه هایی متوسل میشوند که بعکس، رنج ها ودردهاي آنها را تشدید میکند. مثل سرگرمیها و مشغولیت هاي کاري یا پناه بردن به مواد مخدر.

تن(خواسته ها و نفسانیات) آدمی مثل قفسی است که مرغ روح در آن زندانی است و همانند خاري است که به پاي جان رفته و به سبب تملق گویی و چاپلوسی ستایشگران فریبکار او را از رفتار باز میدارد. هرکسی می گوید من شریک و همراه تو هستم این یکی از فضل و کمال تو می گوید . آن چاپلوس و مدیحه گوي دیگر میگوید، این دنیا و آن دنیا از آن توست . انسان خود شیفته، وقتی مدح متملقان را میشنود، خودش را گم میکند و مغرور می شود. این انسان خودشیفته و فریب خورده نمی داند که شیطان، هزاران انسان سرگشته همانند او را گمراه کرده و به فساد کشیده است. گر چه مدح و تملق دیگران مثل لقمه چرب و شیرین است ولی بهوش باش که در آن زهري نهفته است. تو فریب شیرینی آن را میخوري، ولی از عاقبت زهر آگین آن غافلی. نگو که من گول حرف او را نمی خورم و میدانم که او از روي طمع کاري مرا ستایش میکند. چرا که، اگر همین بدگویی کند، تو غمگین میشوي. با اینکه میدانی، او چون به مرادش نرسیده و از تو عصبانی هست به تو بد میگوید، باز هم غصه دار و ناراحت میشوي. این اثر در مورد مدح هم صادق است. اگر خواستی امتحان کن. ستایش و چاپلوسی طرف هم مدتها روي تو اثر میکند و تو از مدح او مغرور می شوي. هم بد گویی و ناسزا و هم ستایش و احترام، هر دو مدتها روي تو اثر میگذارند. منتها مدح به خاطر شیرین بودنش معلوم نمی شود ، ولی ناسزا و بد گویی چون تلخ است زود متوجه آن میشوي. بدگویی مثل دواي تلخ و شور است، که وقتی خوردي، تا مدتی در دلت آشوب بر پا میشود. ولی طعم حلواي شیرین دیري نمی پاید، به عکس داروي تلخ که تا مدت زیادي روي ما اثر ناخوشایند باقی میگذارد. گرچه شیرینی مدح و ستایش دیر زمانی نمی پاید. ولی تو مراقب عاقبت کار باش. ولی هر ضدي را با ضد خودش بشناس. بر مثال قند و حلوا که به ذایقه خوش می آید. ولی در اثر مصرف زیاد آن، بیماري قند و به دنبال آن آبسه و دمل پدیدار میشود، که باید آن را با تیغ جراح بازش کرد. حالا تا تو میتوانی : به دنبال مدیحه سرایان نرو و ادعاي پادشاهی نکن و مثل گوي چوگان ضربه ها (نا ملایمات زندگی) را تحمل کن والا آنها که از تو ستایش میکردند، همین که وَرَقَت زرد شد، از تو کناره میگیرند. آن زمان است که همین چاپلوسان فریبکار،به محض اینکه تو را ببینند، می گویند این غولی است و از تو میگریزند. اگر به در خانه آنها بروي،میگویند،این مرده اي از گور گریخته است.

bottom of page