top of page

سرگذشت یزدگرد سوم - بخش دوم - نویسنده : بهرام داهیم

شهربراز اندکی اندیشید و سپس گفت: پس آن کودکی که بزرگان پایتخت او را به عنوان شاه برگزیدهاند کجاست و چکار میکند؟ چـرا باید این مرد (ماه آذر گشسب) تصمیم گیرنده باشد؟ نیوخسرو پوزخندي زد و گفت: منظورتان " اردشیر" می باشد؟ و فقط در ظاهر پادشاه ایران محسوب میشود و در حقیقت "ماه آذر گشنسب" است که به ایران حکمفرمایی میکند و از آنجایی که اردشیر کـودکـی بـیـش نیست، مسلما کاري از دست او بر نمیآید و تنها وسیلهاي در دست ماه آذر گشنسب است تا او بتواند به اهداف از پیش تعـیـیـن شـده خویش دست یابد. شهربراز پرسید: اگر چنین است که اظهار میداري، پس چرا بزرگان شهر با او مخالفت نمینمایند؟ نیوخسرو زهرخندي زده در جواب گفتء براي این که ماه آذرگشنسب، عده اي را با تطمیع و برخی دیگر را با تهدید با خود همدست و همراه نموده است ... شهربراز سخنان او را قطع کرد و گفت: تو چطور نیوخسرو، آیا تو نیز با او همکاسه شده اي؟ نیوخسرو سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و بدون تأمل گفت: اشتباه نکنید دوست من، همه با ماه آذرگشنسب همدست نیستند، در میان بزرگان شهر هستند کسانی که هنوز هم با عملکرد این شخص مخالفت میورزند. از جمله این افراد، من و همیمـطـور " نـامـدار گشنسب" هستیم که حتما او را به خاطر دارید. ما پس از مرگ خسرو پرویز، کسی را به عنوان پادشاه واقعی ایران نپذیرفتهایم، امـا از آنجایی که همواره در اقلیت هستیم، دم فروبستهایم و کاري به کار این افراد نداریم. شهربراز به مدت چند لحظه سر در جیب تفکر فرو برده و بعد سر بند کرد و گفت: آیا این شخص اخیر، منظورم " نامدار گشنسب" است، هنوز هم سپهبد نیمروز میباشد؟ نیوخسرو فریادي از شعف کشید و گفت: آري، آري همان است. هنوز سپهبد نیمروز خوانده میشود. شهربراز مانند کسی که ناگهان موضوعی را به یاد آورده است، روي به نیوخسرو کرد و گفت: راستی فراموش کردي به من بگویی کـه براي چه تر را مامور ساخته اند تا با من مذاکره بنمایی؟ نیو خسرو در پاسخ به این سؤال اظهار داشت : ماه آذرگشنسب به من مأموریت داده تا به هر نحوي که ممکن است، تو را سرگرم نمایم تا این که او از شهرهاي نزدیک کشورمان، قواي کمکی بخواهد. شهر براز پس از اطلاع از نقشه ماه آذرگشنسب، لبش را از روي خشم به دندان گزید و گفت: پس اینطور، ماه آذرگشنسب قصد دارد مرا به بازي بگیرد. شهربراز پس از بر زبان آوردن این کلمات، دوباره روي به نیوخسرو کرد و پرسید: آیا تو و نامدار گشنسب قادر هستید یکی از دروازههاي شهر را به روي سپاهیان من بگشایید؟ نیوخسرو خندهاي کرد و گفت: هر یک از ما، مردانی در اختیار داریم که حتی حاضر هستند به فرمان ما خون خود را بریزند، ولیکن تعداد آنان زیاد نیست، اما با تمام مشکلاتی که در سر راه ما قرار دارد، من نقشه خود را با نامدار گشنسب در میان میگـذارم و بـه اتـفـاق یکدیگر راهی براي گشودن یکی از دروازهها و ورود سپاهیان شما به شهر پیدا میکنیم که اگر به نتیجه رسیدیم و موفـقـیـت حـاصـل نمودیم، پس از نیمه شب نقشه خود را به اجرا میگذاریم. اما در این فاصله، شما هم باید نیروهاي خود را آماده نگاه دارید تا به محـض گشودن دروازه بلافاصله وارد شهر شوید. شهربراز که تصور نمینمود بدین طریق بتواند بر شهر دست یابد، پس از آن که یکبار دیگر با منتهاي خوشحالی نیوخسرو را در آغـوش کشید و از او قدردانی نمود اظهار داشت . در بازگشت به شهر، به ماه آذرگشنسب چه خواهی گفت؟ نیوخسرو چشم در چشم شهربراز دوخت و گفت: سعی میکنم به طریقی آنها را امیدوار سازم، اما براي این که دروغ من بر آنها مـعـلـوم نگردد و حرفهاي من براي آنان قابل قبول باشد، شما باید سنگباران شهر را متوقف نمایید و همانطوري که معروض داشتم افراد خود را آماده کارزار نگاهدارید. موضوع دیگري که باید گوشزد کنم، این است که ما با توجه به جو حاکم در شهر نمیتوانیم بگوییم کـه کـدام یک از دروازهها را به روي سپاهیان شما خواهیم گشود، بنابراین بهتر است که نیروهاي خود را به چند دسی تقسیم کنید و هر یـک از دستهها را مأمور یکی از دروازههاي شهر نمایید تا به محض باز شدن دروازه بتوانند وارد شهر شوند.

نیوخسرو و شهربراز پس از آن که قرار همه کارها را با یکدیگر گذاشتند، از هم جدا شدند و نیوخسرو فوراً سوار بر اسب شده و به سوي دروازهاي که از طریق آن خارج شده بود اسب تاخت و شهربراز نیز بلافاصله فرمان توقف سنگباران شهر را صادر کرد. روز بعد همین که شب از نیمه گذشت، شهربراز نیروهاي خود را که از قبل به چند دسته تقسیم نموده بود به سمت دروازههاي تیسفون فرستاد و براي هر یک از دستهها نیز فرماندهی در نظر گرفت. البته یکی از دستهها نیز به فرماندهی خود او مأمور دروازه اصلی که روز قبل نیوخسرو از طریق آن از شهر بیرون آمده بود گردید. خندق مقابل این دروازه عمیقتر از جاهاي دیگر بود و تنها وسیلهاي که این قسمت از شهر را با خارج مربوط میساخت، پل بزرگی بـود که بر روي خندق میافتاد، ولی در آن موقع بنا به موقعیت جنگی که شهر دارا بود به دستور " ماه آذرگشنسب" پل متـحـرك را بـالا کشیده بودند تا این که مهاجمین نتوانند به حصار شهر دست پیدا کنند. در آن ساعت که شب از نیمه گذشته بود، شهربراز در انتظاري کُشنده به سر میبرده چون لحظهها از پی یکدیگر میگذشتند، اما هنـوز خبري و یا نشانهاي که دال بر باز شدن دروازه باشد مشاهده نمیشد و همین امر یعنی انتظار کشیدن باعث تشدید عصبانیت شهـربـراز شده بود، به طوري که او هیچ کنترلی بر اعصاب متشنج خود نداشت. زیرا میدید که نمیتواند از نیروي خود استفاده کند و به جبر وارد شهر شود. در آن لحظه شهربراز احساس میکرد که حتی با خدعه و نیرنگ نیز نخواهد توانست بر مدافعین شهر چیره شود. هوا کم کم رو به روشنایی میرفت و دیگر چیزي از شب نمانده بود. سربازان شهربراز مانند خود او، خسته و عصبی شده بـودنـد. امـا شهربراز که در تصرف شهر ناکام مانده بود، پیش از دیگران خسته به نظر میرسید. شهربراز در حالی که در میان افسرانش قرار داشت، بار دیگر نگاهی به آسمان افکنده و رفته رفته آهنگ بازگشت نمود. اما پیش از ایـن که در این مورد دستوري صادر کند از پشت دروازه آهنین شهر که شهربراز و افراد دستهاش در نزدیکی آن کمین کرده بودند، صدایی به گوش رسید که تمامی افراد حاضر در آنجا به وضوح آن را شنیدند و لحظهاي بعد کلون آهنی دروازه به عقب کشیده شد و به دنبال آن، در بزرگ به کمک چند تن از مدافعین شهر که نیوخسرو هم در میان آنان دیده میشد به روي پاشنه چرخید و بـلافـاصـلـه صـداي ناهنجاري از آن برخاست و بعد شهر تیسفون به روي شهربراز و همراهانش گشوده شد. هنوز سپاهیان همراه شهربراز از حیرت بیرون نیامده بودند که ناگهان به دستور " نیوخسرو" چند تن از مدافعین شهر، الوارهاي پهـن و بلندي را به روي خندق انداخته و یک پل موقت براي عبور سپاهیان شهربراز بوجود آوردند. همین که الوارهاي پهن و بلند بر روي خندق افتادند، نیوخسرو و بامداد گشنسب که در آن لحظه به او پیوسته بودند، سوار اسب شده و بسرعت از روي پل گذشتند و بلافاصله بقیه افراد نیز سواره و پیاده به دنبال آن دو، از روي پلی که با دست خویش ایجاد نموده بـودنـد عبور کرده و چند لحظه بعد خود را به سمت دیگر خندق رسانده و به نیروهاي شهربراز ملحق گردیدند. سپاهیان شهربراز که در حدود یک هفته بود که تیسفون را در محاصره داشتند و در حملات خود براي تصرف شهر ناکام مانده بـودنـد، وقتی برخلاف انتظار خود مشاهده کردند که دروازه به روي آنها گشوده شد، از آنجایی که از ساخت و باخت شهربراز و"نیوخسرو" بی اطلاع بودند، غرق در تعجب و حیرت شدند و پنداشتند که خواب میبینند. زیرا وقتی آنها شبانه به جلوي دروازه منتقل مـیشـدنـد تصور می کردند که شهربراز میخواهد حملات خود را متوجه دروازهها نماید. ولی اکنون پس از ساعتها انتظار که دروازه به رویشان بـاز شده بود به سختی میتوانستند باور کنند که گروهی از مدافعین پایتخت به یاري آنها شتافته و دروازه را براي عبور سپاهیـان حـریـف گشوده باشند! شهر براز وقتی متوجه حیرت بیش از حد سربازانش شد خطاب به آنها گفت: معطل چه هستید، آنها دوستان ما هستند. عجله کنید، تـا وقت نگذشته و دشمن متوجه باز شدن دروازه نگشته است هرچه زودتر دروازه را تصرف کنید و در همان حال به عدهاي از سپاهیـانـش دستور داد که فوراً دستههاي دیگر را از جریان واقعه مطلع ساخته و از آنها بخواهند که بدون فوت وقت، خودشان را به دروازه مـزبـور برسانند. سربازان شهربراز با فرمان او بسرعت از روي پل موقت گذشته و دروازه را از درون و خارج متصرف شدند، اما به داخل شهر پـیـشـروي نکردند، چون که شهربراز دستور داده بود مادامی که همه سپاهیان از روي پل نگذشتهاند هیچ اقدامیننمایند. افراد دسته شهربراز با این که تماماً از روي پل گذشته و حتی دروازه و خیابانهاي منتهی به دروازه را به تصرف خود درآورده بودند، ولـی با این حال تعرض آغاز نکرده بودند و منتظر بودند تا طبق فرمان شهربراز، افراد دستههاي دیگر نیز به آنها ملحق گردند.

دیگر کم کم هوا روشن میشد که افراد بقیه دستهها نیز از روي پل موقت عبور کرده و وارد شهر شدند و تازه در این موقع بود که شهربراز فرمان حمله را صادر نمود و بعد سپاهیان طبق دستوري که از قبل داشتند به سوي خیابانها و کوچههاي مرکزي شهر سـرازیـر شدند و لحظهاي بعد صداي فریاد دشمن وارد شهر شده، از تمام کوچهها و خیابانهاي شهر به آسمان برخاست. ماه آذرگشنسب وقـتـی شنید که دشمن وارد شهر شده، هراسان و حیرت زده از قصر سلطنتی بیرون دوید. او ابتدا فکر میکرد که دشمن دیگر بار به حصار شهر حمله ور شده است و همین موضوع مردم شهر را چنان دچار هراس ساخته اسـت که تصور میکنند سربازان خصم وارد شهر شدهاند. اما لحظهاي بعد، وقتی خوب گوش داد و صداي چکاچک شـمـشـیـر و خـروش جنگاوران را از نزدیک و از داخل شهر شنید، فورا دریافت که سربازان دشمن با تمام احتیاطی که او و افرادش به کار بسته بـودنـد وارد شهر شده اند. ماه آذرگشنسب در این فکر بود که دشمن چگونه و از چه طریق وارد شهر شده است که در این لحظه یکی از فرماندهان سپاه خـود را به او رساند. و در حالی که رنگ به چهره نداشت اظهار نمود: قربان، به ما خیانت شده ... ماه آذرگشنسب که از شنیدن کلمه خیانت، سرش به دوران افتاده بود با لکنت زبان پرسید: آ ... آ ... خر ... چه چه ... چگونه؟ فرمانده مزبور پاسخ دادء عده اي از خائنین، یکی از دروازهها را به روي نیروهاي دشمن باز کردهاند و دشمن از طریق هـمـان دروازه، شبانه وارد شهر شده و هم اکنون نیز به کشتار مشغول است. ماه آذرگشنسب در حالی که کاملا گیج و پریشان به نظر می رسید خطاب به فرمانده مدافعین گفت: فوراً عدهاي از مدافعین را بردارید و سعی کنید که دوباره دروازه را ببندید. فرمانده مدافعین که متوجه پریشانی و سردرگمی ماه آذر گشسب گشته بود با تأثر جواب داد: دیگر خیلی دیر شده است و بستن دروازه هیچ فایدهاي به حال ما ندارد، براي این که سیل سپاهیان دشمن وارد شهر شده و با سرعت پیش می آیند. ماه آذرگشنسب وقتی دانست کلیه قواي خصم وارد شهر شده و دیگر از دست او و سپاهیانش هیچ کاري ساخته نیست، بدون کلمـهاي حرف به طرف قصر برگشت و به نگهبانان قصر دستور داد که همه درهاي ورودي و خروجی را ببندند و ضمنا خود را آماده نبرد کنند. نگهبانان قصر به دنبال دستور ماه آذر گشسب، بسرعت تمام درهاي قصر را که بی شباهت به یک در جنگی نبود بسته و آمـاده نـبـرد شدند. مدافعین تیسفون چون دیدند سربازان مهاجم مانند سیلی خروشان به سوي داخل شهر سرازیر شده اند، فوراً از بالاي برج و باروي شهـر پایین آمده و به مقابله آنان شتافتند تا شاید بتوانند جلوي پیشروي سریع آنها را به سوي مرکز شهر بگیرند، اما سپاهیان شهـربـراز کـه بیش از چندین برابر آنان بودند، با یک یورش همه آنها را عقب زده و متلاشی ساختند. جنگ خیابان به خیابان و کوچه به کوچه ادامـه داشت، ولی مثل این بود که مدافعین شهر از دل و جان نمیجنگیدند و مرتب از مقابل مهاجمین عقب مینشستند. شهربراز زمانی پی به این موضوع برد که بیش از نیمی از شهر به دست نیروهایش تصرف شده بود و مدافعین گروه گروه تسلیم نیروهاي او میشدند. از مردم شهر هیچ کس در خیابانها دیده نمیشد و همه به منازل خود پناه برده و در را به روي خود بسته بودند. شهربراز وقتی دید مردم شهر در جنگ شرکت نکردهاند و مدافعین شهر نیز بدون هیچ مقاومت جدي اي، سلاحهایشان را بـر زمـیـن افکنده و خود را تسلیم نیروهاي او میکنند، به ناچار به کلیه سپاهیانش دستور داد که کاري به سکنه شهر نداشته باشند و تنها کسانی را بکشند که به روي آنها شمشیر کشیده اند. ماه آذر گشنسب پس از این که به نگهبانان قصر دستور داد که تمام درها را ببندند و آماده نبرد گردند، به طرف اتاق " اردشیر" رفت، اما همین که خواست دستگیره در را بفشارد و وارد شود، ناگهان در اتاق باز شد و اردشیر سوم که در آن تاریخ طفلی نه و یا ده ساله بود در آستانه اتاق نمایان شد. و اردشیر با وجود کودکی، همین که چهره هراس زده ماه آذرگشنسب را مشاهده کرد پرسید: چه شده است؟ این سر و صداها مربوط به چیست؟ ماه آذرگشنسب در جواب او اظهار داشت . شاه من، این مرتبه با واقعیتی تلخ و انکارناپذیر روبه رو هستیم، چون که سپاهیان " شهربـراز خائن" وارد شهر شده و در حال پیشروي است. اردشیر بدون این که نشانهاي از بیم و هراس در چهرهاش دیده شود خطاب به او گفت: نگران نباش دوست من، ایزد یکتا تاکنون ما را از خطرات بی شماري نجات داده است و مطمئنا این بار نیز به یاري ما خواهد شتافت.

ماه آذرگشنسب در حالی که هیچ امیدواري نسبت به آینده نداشت گفت: نگرانی من فقط از جانب شماست، شهربراز نباید به شما دسـت پیدا کند، زیرا میترسم آسیبی به شما وارد سازد. بنابراین بهتر است تا دیر نشده از قصر خارج شده و در مکانی مطمئن مخفی شوید. اردشیر چشم در چشم ماه آذر گشنسب دوخته گفت: ولی من نمیتوانم شما را تنها بگذارم. اگر قرار باشد که شما کشته شـویـد، مـن آرزویی جز این که در کنار شما کشته شوم ندارم. ماه آذر گشنسب وقتی این سخنان محبت آمیز را از زبان اردشیر شنید، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و در دل خـویـش، محبت بی سابقهاي را نسبت به آن کودك احساس مینمود، اردشیر سوم را در آغوش کشیده و در همان حال که گونههاي او را بوسـه باران میکرد مرتبا این کلمه را تکرار مینمود، پسرم ... پسرم ... پسرم ... این صحنه غم انگیز بیش از چند لحظه به طول نیانجامید، چون اردشیر همین که از ماه آذرگشنسب جدا شده روي به او کرد و گفت: اگر قواي کافی دراختیار داشتیم، به راحتی میتوانستیم جلو پیشروي سریع دشمن را بگیریم. ماه آذر گشنسب که ترس وجودش را فرا گرفته بود اظهار نمود . هرچه زودتر باید فکري بکنیم در غیر این صورت بـه زودي مـا را دستگیر خواهند کرد. اردشیر به طرف شمشیر کوچک و سبکی که استادان ایرانی براي او ساخته بودند رفت و پس از این که آن را به کمرش بست خطاب به ماه آذرگشنسب گفت: من نمیتوانم سربازان خود را که براي بقاي سلطنت من، خودشان را به کشتن میدهند تنها بگذارم، من تصمیـم خود را گرفتهام، دوش به دوش آنها خواهم جنگید. ماه آذرگشنسب در حالی که از این حرف اردشیر به شدت هراسان شده بود، سخنان او را قطع کرد و گفت: پیکار شما کاملا بی فـایـده است و بدون این که بتوانید سرنوشت جنگ را تغییر دهید به دست سربازان شهربراز خائن کشته میشوید. اردشیر بدون تأمل جواب دادء این تنها آرزوي من است که در میدان جنگ و هنگامی که از سلطنت خود دفاع مینمایم کشته شوم! ماه آذر گشنسب نزدیک به یک ساعت با او به صحبت پرداخت و وقتی دید نمیتواند او را قانع سازد در حالی که از سخنـان اردشـیـر خردسال جرأت تازهاي یافته بود، شمشیر از نیام کشید و گفت: در این صورت من هم دوش به دوش شما خواهم جنگید. آن دو پس از این که چند دقیقه دیگر درباره نقشهاي که در سر داشتند به مذاکره پرداختند، به اتفاق یکدیگر از قصر بیرون آمده و بعد از آن که بر اسبهاي خود سوار شدند به سوارانی که گوش به فرمان آنها ایستاده بودند دستور دادند به دنبال آنان بتازند. آن دو پس از این دستور، شمشیرهاي خود را از نیام کشیده و در حالی که آن را بالاي سرشان میگرفتند ناگهان به تاخت درآمـدنـد و بالافاصله سواران که بالغ بر پانصد تن میشدند به دنبال آن دو، اسبهاي خود را به تاخت درآوردند. با این که بیش از نیمی از شهر به تصرف سپاهیان شهربراز درآمده و عده زیادي از مدافعین خود را تسلیم نموده بودند، بـا ایـن حـال لحظه به لحظه بر شدت جنگ افزوده میشد. اما آن دسته از مدافعینی که هنوز هم به مقاومت ادامه میدادند با همه فداکاري و رشادتی که از خود بروز میدادند، قادر نبودند در برابر فشار سربازان شهربراز پایداري نمایند و ناگزیر به داخل شهر عقب مینشستند. هجوم سپاهیان شهربراز چنان شدید و سهمگین بود که هرگونه مقاومتی را در برابر خود در هم میشکست. کف خیابانها و کوچهها مملو از اجساد کشته شدگان و مجروحین بود، به طوري که در بیشتر این خیابانها و کوچهها، جوي.هاي باریکـی از خون به راه افتاده بود. صداي ناله و ضجه جنگاورانی که هدف تیر و نیزه و شمشیر قرار گرفته و در خاك و خون میغلتیدند آسمان پایتـخـت سـاسـانـی را میلرزانید. در این فاصله، ماه آذرگشنسب و اردشیر سوم که توانسته بودند خودشان را به صفوف مدافعین برسانند، برخلاف سربازان خود که بـا نـا امیدي میجنگیدند، حرارت بیشتري از خود نشان میدادند و با این که عده زیادي از سوار و پیاده شهربراز آنها را محاصره کرده و لحظه به لحظه حلقه محاصره را تنگتر مینمودند، با این حال دست از نبرد نمیکشیدند و همچنان به حمله و دفاع میپرداخـتـنـد. مـاه آذر گشنسب با وجودي که از طرف سربازان خود محافظت میشد، از چندین نقطه بدن به شدت مجروح شده و از جراحاتش خـون جـاري بود. در آن هنگام او با سربازانش ادغام شده و از یک سرباز معمولی تمیز داده نمیشد. براي این که مانند تمام سربازانش زره بـر تـن نموده و شمشیر به دست این طرف و آن طرف میتاخت. در آن لحظه دیگر کسی به عنوان همه کاره اردشیر به او نمینگریست، حتـی خود ماه آذر گشنسب نیز چنین مقامی را از یاد برده بود. در آن لحظه او خود را مردي بخت برگشته و بدشانس میدید که تقدیر او را در سراشیب مرگی وحشتناك قرار داده است. ولی به هر جهت، او قصد داشت با مرگ بجنگد. با این که میدانست تلاش بیهودهاي را آغاز کرده و این پیکار بی ثمر است، اما باز هم دست از نبرد نمیشست و به استقبال مرگ میشتافت. اردشیر با این که طفلی ده ساله بود، ولی مانند یک جنگجوي بالغ و واقعی به نظر میرسید و برخلاف ماه آذر گشنسب، کوچـکـتـریـن نشانه اي از یأس و نآمیدي در چهره اش مشاهده نمی شد. او (اردشیر) چنان دلاورانه میجنگید و با مهارت شمشیر میزد که تحسین دوست و دشمن را سخت برانگیخته بود و ماه آذر گشنـسـب که نظرش نسبت به او تغییر یافته بود مانند پدري حقیقی، حتی یک لحظه هم او را از چشم دور نمیداشت و در آن معرکه مراقب بود تا کسی به او نزدیک نشود. رفته رفته جنگ از آن گرمی و حرارت اولیهاش خارج میشد و تنها در نقطهاي که اردشیر و ماه آذرگشنسب در آنجا میجنگیدند شعله نبرد تا حدي مشتعل بود. هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده بود، ولی با این حال نیروهاي شهربراز همچنان قسمتهاي مختلف شهر را یکی پس از دیگري به تصرف خود در میآوردند. دراین موقع شهربراز که به اتفاق عده زیادي از سپاهیانش براي بازدید از مناطق متصرفی رفته بود وقتی به محلی که اردشیر و ماه آذر گشنسب میجنگیدند رسید، با یک نگاه هر دوي آنها را شناخته و به سپاهیانش دستور داد که هر دوي آنها را زنده دستگیر کنند. سربازان مهاجم با فرمان شهربراز بر شدت حملات خود افزوده و میان ماه آذر گشنسب و بقیه جدایی انداخته و در کمتر از یک ساعـت تمام همراهان ماه آذر گشنسب را به استثناي اردشیر به قتل رسانیدند، اما از آنجایی که دستور داشتند که آن دو را زنده دستگیر کنـنـد، کوشیدند تا بلکه به وسیله کمند آنها را زنده به چنگ بیاورند، ولی ماه آذر گشنسب که از نیت سربازان خصم آگاهی یافته بود هر که را که به او نزدیک شد به دیار نیستی فرستاد به طوري که در مدت چند دقیقه بیش از بیست تن از سربازان شهربراز را کشته و مـجـروح نمود. شهربراز وقتی دریافت زنده دستگیر کردن ماه آذرگشنسب با وجود زخمهاي بسیاري که به تن داشت برایش خیلی گران تمام خـواهـد شد، به یکی از سربازان همراهش دستور داد که او را با تیر بزند. سرباز مزبور هم فور کمانش را به دست گرفته و پس از آن که تیر را در چله کمان نهاد، زه را با تمام قدرتی که در خود سراغ داشت بـه سمت عقب کشیده و بعد تیر را رها کرد و لحظهاي بعد تیر از بالاي سر سپاهیان شهربراز گذشته و بر سینه چپ مـاه آذر گشـنـسـب نشست و او نعره جان خراشی کشید و از روي اسب به زیر افتاد. اردشیر وقتی دید ماه آذرگشنسب در مقابل چشمانش و به طور ناجوانمردانه به قتل رسید، نگاه پرکینهاش را به صفوف سواران و پیادگان شهر براز افکنده و همین که سربازي را که به سوي ماه آذرگشنسب تیراندازي کرده بود مشاهده کرد، چون تیر و کمـان بـه هـمـراه نداشت، به ناچار اندکی خم شده و نیزه بلندي را که به بغل زین اسب بسته بود بیرون کشید و بعد روي اسب راست نشست. او پس از آن که یکبار دیگر سوار کمان به دست را که در کنار شهر براز ایستاده بود از نظر گذرانده و فاصله فی مابین را خوب سنجیـد ناگهان نیزه را بلند کرده و همین که خواست آن را به طرف سوار کمان به دست پرتاب کند، یک دفعه زوبین کوتاه شهـربـراز کـه از لحظاتی پیش تمام حرکات او را زیر نظر گرفته بود، مثل صاعقه به طرف اردشیر پیش رفت و چنان بر سینه او برخورد نمـود کـه زره ریزبافت و پولادین او را پاره کرد و نوك تیز و جانشکاف زوبین درست بر روي ناف او نشست و لحظه اي بعد از پشت و از نـاحـیـۀ کمرش سر به در آورد و اردشیر فریاد جگرخراشی کشید و از روي اسب سرنگون گردید و بدین ترتیب " اردشیر سوم" که حدودا ده بهار از عمرش گذشته و بیش از یک سال و نیم سلطنت نکرده بود به دست شهربراز، بزرگترین سردار پدربزرگ خویش (خسرو پرویـز) بـه قتل رسیده و راه براي سلطنت این سردار خودکامه و جاه طلب که پس از قتل خسرو پرویز نسبت به حکومت مرکزي یاغی گشته بـود هموار گردید.

bottom of page