top of page

سرگذشت یزدگرد سوم - نویسنده : بهرام داهیم - بخش نخست

شیرویه: سال 628 میلادي براي کشور ایران سال غمانگیز و براي شخص خسرو پرویز " شهریار ساسانی" شوم و مرگ آور بود. چون در این سال بود که او به دست فرزند خود "شیرویه" و عدهاي از سرداران و نزدیکان خود از سلطنت خلع و بلافاصله کشته شد. خسرو پرویز با این که در طول سلطنت دراز مدت خود اشتباهات بسیاري را مرتکب گردید، ولی در عوض شاهی با اراده و نیرومند بود و در تمام دوران سلطنت خویش، مانع از دخالت بزرگان و نزدیکان و اطرافیانش در کارهاي کشوري شده و توانست جلوي حرص و آز و جاه طلبیهاي زیاده از حدّ این عده را بگیرد. اما جنگهاي 27 سالهء او با امپراطوري " روم" کشور را از نظر اقتصادي به پایـیـن ترین سطح ممکن سوق داد، علاوه بر این شکستهاي سالهاي آخر جنگ، ضربتی هولناك بر کشور ایران وارد آورد. مرگ این پادشاه موجب غلیان هَوي و هَوس و طغیان حرص و آز درباریان و بزرگان و رورمندان شده و قدرت خاندان پادشاهی بـه علت سلطنت متزلزل و بیدوام جانشینان خسرو پرویز ضعیف و بیمایه گشت. شیرویه بلافاصله پس از قتل پدر در فوریه 628 میلادي بر تخت شاهنشاهی ساسانی نشسته و خود را پادشاه ایران نامید. البته در این راه، عده زیادي از درباریان و سرداران و بزرگان ارتش، او را یاري نمودند و شیرویه نیز به نوبهء خود، به محض آغاز سلطنت، تـمـام آنان را پاداشی نیکو داده. از جمله یکی از درباریان را به نام " فیروز" که کودکی خود را نزد وي سپري کرده بود بـه مـقـام وزات برگزید. شیرویه که پس از قتل فجیع پدر، با نام " قباد دوم" بر تخت سلطنت نشسته بود، بنا به توصیه وزیر خویش " فیروز" نخستین کـاري که صورت داد، صلح باهراکلیوس، امپراطور روم بود. او براي صلح و آشتی با امپراطور روم و پایان دادن به جنگهاي بیست و هفت ساله دولتین که هر دو طرف را سخت خسته و فرسوده کرده بود شروع به کار نمود و در قدم نخست نامه مصالحه آمیزي به هراکلیوس که به مناسبت فرارسیدن زمستان در گنزك (شیز) به سر میبرد، نوشته و به او پیشنهاد کرد که دست از جنگهاي بیهوده و فرسایشی بردارند و نیروهاي خود را به تحلیل نبرند. همین که نامه مصالحه آمیز شیرویه به دست هراکلیوس رسید و از متن نامه مطلع گردید، از آنجایی که کمتریـن شـانسـی بـراي پیروزي در مقابل سپاهیان ایران نداشت و هنوز سرزمینهاي متصرفی در اشغال لشکریان ایران بود، از تقاضاي شیرویه استقبال کرده و یکی از نزدیکان خود به نام " اوستاتیوس" را مأمور تنظیم عهدنامه صلح نمود. و در این عهدنامه که مورد موافقت نماینـدگـان دو طرف درگیر واقع شد، مقرر گردید که وضع دو دولت در سرحدات به دوران پیش از جنگهاي بیست و هفت ساله ایران و روم بازگردد، همچنین مقرر شد لشکریان ایران، سرزمینهاي مصر و سوریه و فلسطین و همینطور آسیاي صغیر و بین النهرین غربی را که با وجود کشته شدن خسرو پرویز کماکان در اشغال داشتند تخلیه نمایند. از جمله شرایط صلح که هراکلیوس به شیرویه تحمیل کرد، تبادل اسراي طرفین بود که در طول جنگهاي بیست و هفت سالـه بـه اسارت نیروهاي مقابل در آمده بودند. هراکلیوس علاوه بر شرط فوق، از شیرویه خواست که صلیب حضرت " عیسی" را که ایرانیان هنگام تصرف " اورشلیم" آن را بـه غنیمت گرفته بودند به دولت روم مسترد دارد. شیرویه پس از آن که با امپراطوري روم صلح نمود و از آن کار فراغت حاصل کرد، به وضع داخلی کشور پرداخت. او براي تحکیم پایههاي سلطنت خویش و نیز براي آن که بعدها مدعی سلطنت پیدا نکند با دستیاري نزدیکان و محارم خویـش از جمله " فیروز" و شمطاي مسیحی که از محارم او به شمار میرفتند به قتل عام و کشتار برادران خود و همچنین دیگر شـاهـزادگـان ساسانی پرداخت. ولی با تمام سرعت عمل او و اطرافیانش و احتیاطی که آنها در این راه مبذول داشتند، باز هم عدهاي از شاهزادگان ساسانی موفق به فرار شدند. آنها از ترس کشته شدن به دست عمال " شیرویه" از شهرهاي بزرگ بویژه پایتخت متـواري شـده و خودشان را در روستاهاي دوردست پنهان نمودند.


در میان شاهزادگان ساسانی که به دست شیرویه به قتل رسیدند، از "شهریار" می توان نام برد که برادر تنی شیرویه محسوب میشد. شهریار بدون این که خود بداند و از آن آگاه باشد، از خود فرزندي بر جاي گذاشت که بعدها در آیندهاي نه چندان دور، زمـام امـور ایران را به دست گرفت که ماجراي چگونگی تولد این کودك که بعدها با نام "یزدگرد سوم" به پادشاهی ایران رسید، در فصول آینده به نظر خوانندگان گرامی خواهد رسید. نزدیک به شش ماه از سلطنت خونین "شیرویه" می گذشت که بیماري مهلک "طاعون" در کلیه شهرهاي بین النهرین شیوع یافت و پس از آن به برخی از شهرهاي ایران از جمله تیسفون، پایتخت ساسانیان سرایت نمود و گروهی عظیم از مردمان را بـه هـلاکـت رسانید. این بیماري طوري در ایران و بخصوص پایتخت آن " تیسفون" وسعت یافت که عده زیادي از بزرگان کشوري و لشکري نیز به آن بیماري دچار شده و جان باختند. شیرویه به محض آن که دانست بیماري طاعون به پایتخت هم سرایت کرده است، درصدد مقابله با آن برآمد و به همین منظور کلیه طبیبان و داروسازان دربار و پایتخت را مأمور مهار آن نمود، ولی پزشکان تیسفون علاوه بر این کـه نتوانستند جلوي بیماري را بگیرند، بلکه شیرویه و عدهاي از آن پزشکان نیز مبتلا به طاعون شده و پس از چند روز به وضع دردناکی درگذشتند. غاصب: پس از مرگ شیرویه که با نام " قباد دوم" بر تخت نشست. کشور ایران یکبار دیگر بدون شاه گردید و از آنجایی که تمام شاهزادگان ذکور به دست شیرویه به قتل رسیده بودند و دیگر کسی وجود نداشت که بر تخت سلطنت بنشیند، بزرگان کشور و درباریان پس از هفتهها بحث و مشورت کردن، به ناچار پسر هفت ساله شیرویه را که "اردشیر" نام داشت، با نام "اردشیر سوم" به پادشاهی برگزیدند و چون او کودکی خردسال و کم سن و سال بود و توانایی اداره کشور با وسعتی مانند ایران را نداشت، ناگزیر درصدد برآمدند تا یکی از درباریان را تا هنگامی که اردشیر خردسال به سن قانونی نرسیده است به عنوان نیابت سلطنت انتخاب نمایند و سـرانـجـام ایـن مشکل نیز مرتفع گردید و بزرگان کشور به اتفاق آراء شخصی به نام " ماه آذرگشنسب" را که مردي با رأي و دانش و با تدبیر بود و در زمان حیات شیرویه، سمت خوانسالاري او را به عهده داشت به قیومیت اردشیر برگزیدند. ماه آذرگشنسب پس از این انتصاب، بلافاصله قدرت را به دست گرفت و چنان در دستگاه دولت نفوذ یافت که کلیه درباریان و مردم، وجود اردشیر سوم را از یاد برده و در حقیقت ماه آذرگشنسب را شاه واقعی ایران میپنداشتند و او هم که لذت قدرت را چشیده بود به هیچ وجه خیال نداشت که از سلطنت چشم بپوشد و همواره در فکر این بود که چگونه میتواند براي همیشه سلطنت را از آن خـود نماید. اما " ماه آذر گشسب" با تمام هوش و درایت خویش، یک موضوع بسیار مهم را فراموش کرده و یا این که نادیده گرفته و نسبت بـه آن قایل به اهمیت نشده بود و آن موضوع مردانی چون "شهربراز" و گشنسب اسپاد بود که مانند دیگران در مقابل او سر تسلیم فرود نمی آوردند. ماه آذرگشنسب تصور می کرد با مطیع ساختن درباریان کار تمام است و بعد از چندي او میتواند سلطنت را قبضه کند و به همـیـن منظور، بزرگان دربار و به ویژه کسانی را که در این راه او را مساعدت نموده بودند مناصب مهم بخشیده بود تا بدین وسیله آنـان را نسبت به خود نمک گیر سازد و برخلاف انتظار خودش تا حدودي نیز در به ثمر رسانیدن اهداف خویش موفقیت حاصل نمود که یک سال و نیم حکومت کردن مدعاي این واقعیت بود. ولی همان گونه که در سطور قبل اشاره نمودیم، او یک اصل مهم و حیاتی را از یاد برده بود و آن ارج گزاردن و اهمیت دادن به سران و بزرگان ارتش بود که خود را برتر و بالاتر از تمامی درباریان میدانستنـد و متوقع بودند که در کارهاي مربوط به کشور، مورد مشورت قرار بگیرند، اما "ماه آذرگشنسب" این مسئله را چندان جدي نگرفت تا این که " شهر براز" یکی از نامدارترین سرداران خسرو پرویز و فاتح جنگ هاي بیست و هفت ساله ایران و روم را در پشت دروازههـاي پایتخت مشاهده کرد که قصد سرنگون ساختن "اردشیر سوم" و در باطن او را داشت. شهربراز که در بعضی تواریخ از او با نام " فرخان" یاد شده است، در اواخر سلطنت خسرو پرویز همین که احساس نمود کـه خسـرو پرویز نسبت به او بدگمان شده و قصد نابودي او را در سر میپروراند، از فرمان خسرو پرویز که از وي خواسته بود به پایتخت بیاید، خودداري ورزیده و به اتفاق کلیه سپاهیان تحت فرمان خود که قلباً او را دوست میداشتند در سرزمینهاي تحت اشغال خود به سـر میبرد تا آن که خسرو پرویز به قتل رسیده و بلافاصله بعد از او "شیرویه" به جاي پدر بر تخت فرمان روایی ایران نشست. شیرویه که سلطنت خود را با پایان دادن به جنگ هاي بیست و هفت ساله و صلح با روم آغاز کرده بود، به محض امضاء عهدنامه، از سرداران ارتش از جمله " شهر براز" خواست که هرچه زودتر مناطق اشغالی را به نیروهاي امپراطوري سوار سر اسبش را برگردانیده و بلافاصله به تاخت در آمد تا هرچه زودتر آن خبر را به شهربراز برساند. سوار مزبور همین که به جلوي شهربراز رسید، پیش از آن که او دهان باز کند، اظهار نمود. مردي به نام "نیوخسرو" قصد دارد از شهر خارج شود و براي مذاکره با سردار به اینجا بیاید. شهر براز به محض آن که نام " نیوخسرو" را شنید لبخندي بر لب رانده و بعد در زیر لب زمزمه کرد و گفت: من اطلاع نداشتم که نیوخسـرو در شهر میباشد، پس چرا زودتر از این با من تماس نگرفت؟ چند دقیقه بعد دروازه شهر فقط به اندازهاي که یک نفر سوار بتواند از آن بگذرد گشوده شد و همین که نماینده شهر سوار بر اسب از دروازه بیرون آمد، نگهبانان دروازه مجددا آن را بستند. سوار مذکور پس از آن که در حدود پنجاه متر از دروازه شهر دور شد، یک دفعه دهانه اسبش را کشید و همین که حیوان از حرکت باز ایستاد، روي به سوي شهر نموده و تمام سپاهیانی را که در بالاي برج و باروي شهر مستقر شده بودند از نظر گذراند، سپس به طرفی که تصور می کرد شهربراز را میتواند در آنجا پیدا کند حرکت کرد. سواري که از شهر بیرون آمده بود همچنان پیش میآمد تا این که به نزدیکی محلی که شهربراز و عدهاي از افسران و سـربـازانـش ایستاده بودند رسید. او وقتی شهربراز را در میان بقیه سپاهیان شناخت، تبسمی بر لب رانده و به طرف او رفت. شهربراز هم که دوست دیرین خود نیوخسرو را شناخته بود به طرف او شتافت و لحظه اي بعد آن دو به هم رسیده و یکدیگر را در آغوش کشیدند. شهربراز در همان حال که او را در آغوش می فشرد با لحنی شکوه آمیز گفت: دوست من، تو در شهر بودي و من منتحمل این همه ام! رنج شده " روم" واگذار نمایند و با لشکریان تحت فرمان خودشان به پایتخت بازگردند. ولی شهربراز از فرمان شیرویه سرپـیـچـی کرده و از تخلیه کشورهاي مصر و شام و بخش بزرگی از آسیاي صغیر که در اشغال خود داشت خودداري ورزیده و هم چـنـان بـه مخالفت با شیرویه ادامه داد تا این که اردشیر سوم، فرزند خردسال شیرویه بر تخت نشست و در آن موقع بود که شهربراز زمـان را براي اجراي نقشه اَش مناسب تشخیص داده و با اتکا به لشکریان بسیاري که در اختیار داشت درصدد تصاحب تاج و تخت ساسانیان برآمد و در قدم نخست براي آن که امپراطور روم را با خود همراه نماید تا این که او سلطنت وي را به رسمیت بشناسد، شخصـا بـا هراکلیوس که امپراطور وقت " روم" بود وارد مذاکره گردید و سرانجام آن دو در شهر (هراکلیه) به ملاقات یک دیگر شـتـافـتـنـد. شهربراز در ملاقات خود با هراکلیوس، ضمن جلب موافقت ایشان براي به دست گرفتن سلطنت ایران، در نهایت بین طرفین، معاهده صلحی به امضا رسید و شهربراز به موجب آن متعهد شد که سرزمین هاي مصر و شام و آن بخش از سرزمین هاي آسیاي صغیر را که هنوز هم در تصرف داشت به دولت روم مسترد دارد و در مقابل هراکلیوس هم سلطنت او را بر ایران به رسمیت بشناسد. شهر براز بعد از امضاء معاهده صلح با هراکلیوس و برخورداري از تأیید و پشتیبانی نظامی ایشان، با سپاه تحت فرمان خود که بـیـن شش تا هشت هزار سوار و پیاده و به روایتی دیگر پانزده هزار نفر بود راه تیسفون را در پیش گرفت و در طـول راه بـیـن مـردم شهرهایی که در سر راه سپاهیان قرار داشتند این طور شایع کرد که قصد دارد قاتلین خسرو پرویز را به کیفر برساند. عمال شهربـراز به هر کسی که میرسیدند اظهار میداشتند قاتلین خسروپرویز حکومت را به دست گرفته و هر کسی را که منافع آنان را حفظ نماید به سلطنت میرسانند و در غیر این صورت او را به طرز فجیعی به قتل رسانده و دیگري را به جاي او بر تخت مینشانند و شهربـراز تصمیم گرفته است به حکومت خونین آن ها خاتمه دهد. باري شهربراز و سپاه کوچک او روز و ساعت به ساعت به پایتخت ساسانیان نزدیک میشدند بدون آنکه با مقاومتی مواجه گردند ... ماه آذر گشسب، هنگامی پی به مقصود شهربزار برد که او و سپاهیانش کاملاً به شهر نزدیک شده و بیش از یک فرسنگ با تیسفون فاصله نداشتند. ماه آذر گشسب چون از قصد، شهربراز مبنی بر تصرف پایتخت آگاهی یافت، دستور داد تا دروازههاي شهر را ببندند و پلهاي عبور و مرور را که شهر را با خارج مربوط میساخت بالا بکشد و در آخر برج و باروي شهر را آمادهء جنگ و دفاع نمایند.


سربازان و افسران تحت السلاح موجود در پایتخت ساسانی به مجرد دستور ماه آذر گشنسب در برج و باروي تیسفون مستقر گشته و آماده عقب راندن دشمن شدند. از طرفی ماه آذرگشنسب چون دشمن را نزدیک میدید. از جمع آوري آذوقه چشم پوشیده و پس از بازدید از استحکامات شهر، خود را آماده مقابله با حریف سرسخت و با تجربهاي چون شهربراز نمود. هنوز بیش از یک الی دو ساعت از تحکیم استحکامات شهر نگذشته بود که شهربراز پیشاپیش سپاهیان خود به پشـت دیـوارهـاي تیسفون رسید و همین که دروازههاي شهر را به روي خود و سپاهیانش بسته دید و مدافعین را در بالاي برج و باروي شهر مشاهـده کرد، دانست که اردشیر سوم و در حقیقت ماه آذر گشسب خود را آماده دفاع نموده و بدین ترتیب نمیخواهد به راحتی دست از قدرت بر دارد. شهربراز وقتی به یک صد متري شهر رسید به سپاهیانش فرمان توقف داد، اما خودش بدون توجه به توصیههاي افسرانش که بـهـم داشتند او مورد هدف تیراندازان مدافع شهر واقع گردد، به قدري جلو رفت که از آنجا به راحتی میتوانست چهره مدافعین شـهـر را ببیند. سردار جنگ دیده و با تجربه ساسانی بی آن که از سوي مدافعین شهر واهمهاي به دل خود راه دهد براي آگاهی از تعداد مدافعین باز هم جلوتر رفت، به طوري که تعدادي قلیل از مدافعینی که قبلا تحت فرمان او با لژیونهاي رومی جنگیده بودند، او را شناخته و بـه دیگر همقطاران خود نشان میدادند. در این فاصله یکی از افسران جوانی که چندین سال زیر پرچم او خدمت کرده و هیچ گاه از او دور نمیشد، وقتی که دید شـهـربـراز بدون توجه به خطري که او را تهدید میکند هم چنان پیش میرود و در نتیجه خود را در معرض تیر مدافعین شهر قرار میدهد، فوراً عدهاي از سربازان نخبه را مأمور نمود تا در اطراف شهربراز یک دیوار جاندار به وجود بیاورند و هنگام مخاطره او را پوشش دهند. شهربراز در حینی که مدافعین برج و باروي شهر را از نظر میگذارنید، ناگهان چشمش به نوجوانی زیبا افتاد که هر بـیـنـنـدهاي را مجذوب خود میکرد و بیننده در همان نگاه اول میتوانست حدس بزند که آن جوان که با کمال وقار بر بالاي بارو قدم میزند باید از خاندانی بزرگ باشد. نوجوان مزبور علاوه بر وجاهت و لباس زیبایی که به تن داشت، تقریبا در حدود ده و یازده ساله نشان میداد. شهربراز به مدت چند دقیقه، کلیه حرکات او را زیر نظر گرفت و پس از آن که چشم از وي برگرفت، زمزمه کنان گفت : او بـایـد "اردشیر سوم" فرزند شیرویه باشد! حدس شهربراز در مورد آن نوجوان صحیح بود و او کسی جز " اردشیر سوم" فرزند شیرویه نبود که بنا به توصیه ماه آذر گشنسب بـه بالاي حصار آمده بود تا با نشان دادن خود به مدافعین شهر، روح جنگ جویی را در آنان تقویت کند. زیرا " ماه آذرگشنسب" که یک ایرانی به شمار میرفت و به اخلاق و روحیات ایرانیان به ویژه سپاهیان به خوبی آشنایی داشت، از آوردن اردشیر سوم به بالاي برج و باروي شهر منظوري خاص را دنبال میکرد و بدین وسیله میخواست روح فداکاري و شاهپرستی را در مدافعین شهر برانگیزد. اردشیر به هر طرف که میرفت، ماه آذر گشنسب هم با چند قدم فاصله به دنبال او میآمد در حالی که آثار تکبر و تاحدي دنائت از چهرهاَش خوانده میشد. صورت چهارگوش و گونههاي فرورفته این مرد را یک بینی نوك تیز با منخرین عمیق و سبیلی انبوه و بلند که از دو طرف بینیاَش آویخته بود تشکیل میداد، اما ریش انبوه او جبران فرورفتگی گونه هایش را میکرد. همین طور او سـري کوچک داشت و پیشانی گوشه دار و تنگ و چشمان ریز و سرخش چون چشمان خروس جنگی از زیر ابروهاي پرپشتش آشکار بود. این مرد (ماه آذر گشنسب) چهرهاي خشمگین و نگاهی تیره و تار داشت و در کارهایش ثابت قدم و جدي و خشن بود. نگاهش سرد و چون مَتهاي تا اعماق قلب آدمی نفوذ میکرد و بیننده نفرت و انزجار بیحدّي را نسبت به او در دل خویش احساس مینـمـود. از طرفی چون به امورات کشوري تسلط کامل داشت همواره متوقع بود که دیگران از او تعریف و تمجید به عمل آورند. این ها بود خصوصیات فردي و اخلاقی کسی که در باطن بر قلمرو وسیع خسروپرویز حکومت میکرد ... شهربراز بعد از آن که برج و باروي تیسفون و هم چنین خندق عمیقی را که به گرد شهر کشیده شده بود از نظر گذرانـده و بـدون تغییرات عمدهاي در استحکامات شهر ندید به میان اردوي خود بازگشته و به افسرانش دستور داد که براي حمله به شهر آماده کردند. فرماندهان واحدهاي مختلف سپاه، پس از شنیدن دستورات شهربراز، بی درنگ به میان افراد خود رفته و بعد از بازدید و بررسی ادوات جنگی آنان، منتظر شدند تا شهربراز فرمان حمله به شهر را صادر نماید.


افسر مسؤول مَنجنیق ها نیز به کمک خدمه و عدهاي از سربازان پیاده نظام، آن ماشین هاي عظیم را در نقاط مرتفع و مشـرف بـر شهر گمارد تا با آغاز جنگ بر سر مدافعین شهر سنگ ببارد، پس از گذشت چند ساعت، چون شهربراز دریافت که ماه آذرگشـنـسـب تصمیم گرفته است در قبال نیروهاي او مقاومت کند، مصمم گشت که با همان قواي اندك، تیسفون را تسخیر نماید و به هـمـیـن منظور به سربازان خود دستور داد خندق اطراف شهر را پر کنند. با این فرمان، فوراً عدهاي از سربازان مشغول پرکردن خندق شدند و عدهاي دیگر براي پشتیبانی از آنان به سوي مدافعین تیر باریدند. اما مدافعین هم متقابلاً به سوي سربازان شهربراز تیر باریده و مانع از آن میشدند که کار پر کردن خندق دور شهر به راحتی انجام پذیرد. شهربراز که دورادور شاهد عملیات سربازانش بود، وقتی دید کار پرکردن خندق به مناسبت مقاومتی که مدافعـیـن از خـود نشـان میدادند به کندي پیش میرود، از خدمه مَنجنیق ها خواست که براي پشتیبانی از سربازانی که سرگرم پر کردن خندق هستند، برج و باروي شهر را به سنگ ببندند. همین که سنگ باران شهر آغاز گردید، سربازانی که مشغول پر کردن خندق بودند به دستور فرماندهان خود بسرعـت بـه عـقـب برگشتند، زیرا ممکن بود که سنگ ها به آنان اصابت کند و صدمه وارد سازد. مقصود شهربراز از پر کردن خندق دور شهر آن نبود که سربازانش را مأمور بالا رفتن از دیوار شهر کند، براي آن که این کار بـراي سربازان او بسیار خطرناك بود و امکان داشت که تمامی آنان قتل عام گردند. شهربراز میخواست ابتدا برج و باروي شهر را به وسیله مَنجنیقهایی که به همراه سپاهیانش آورده بود به شدت درهم بکوبد و بـعـد سربازانش را به بالاي دیوار بفرستد. مَنجنیقها پی در پی سنگهاي خود را به طرف حصار شهر پرتاب میکردند و با این که تمامی آن سنگها به باروي شـهـر اصـابـت مینمود با این حال به دلیل استحکام حصار شهر، آن سنگها کمترین آسیبی بر آن وارد نمیساختند. شهربراز چون دید مَنجنیقها نمیتوانند بر دیوار مستحکم شهر خدشهاي وارد سازند، افسر مسؤول را به نزد خود فرا خوانده و بـه او دستور داد که در شهر ایجاد حریق کند تا بدین وسیله مدافعین و مردم شهر را مستأصل نمایند. افسر مسؤول فوراً مَنجنیقهاي خود را به دو دسته تقسیم نمود و به دستهاي از آنها دستور داد که همچنان بر شهر سنگ بـبـارنـد و دسته دیگر را مأمور ساخت که مواد آتش زا از قبیل کهنه و چوبهاي آلوده به قیر و روغن و نفت را به درون شهر پرتاب کنند و بـه وسیله آن در شهر ایجاد حریق نمایند. هنوز مدت زیادي از صدور این فرمان نگذشته بود که حریقهاي چندي در نقاط مختلف شهر به وجود آمد و مـردم شـهـر بـراي جلوگیري از توسعه آتش سوزي بسیج شدند. چند تن از افسران سپاه چون دیدند برج و باروي شهر یک دفعه خالی گشته و هیچ کس در آن مشاهده نمیشود، از شهربراز خواستند که بی درنگ فرمان حمله به دیوار شهر را صادر کند، اما شهربراز با درخواست آنان مخالفت نموده و گفت: برخلاف تصور شما کـه فکر مینمایید مدافعین شهر از ترس اصابت سنگها، برج و بارو را به حال خود رها کرده و به دنبال کار خود رفتهاند، هنوز هم آنها در سنگرهاي خود قرار دارند و منتظر هستند که سربازان ما از دیوار بالا بروند تا آنان را قتل عام کنند. ولی من به دو علت سربازان خود را به بالاي دیوار نخواهم فرستاد تا به آسانی طعمه شمشیرهاي مدافعین نگردند، یکی اینکه به وجود یکایک آنان نیاز مـبـرم دارم، براي اینکه کلیه سپاهیان موجود، و از آن مهمتر جنگ دیده و مجرب هستند. بنابراین از دست دادن این سربازان مجرب که هر یک از آنها با چندین سپاهی معمولی برابري میکند، براي من که میخواهم تیسفون را به تصرف خود درآورم خیلی گران تمام میشود. دیگر این که هیچ شتابی براي تصرف شهر ندارم، چون مطمعن هستم که عاقبت به دست نیروهاي ما سقوط خواهد کرد. علاوه بـر این مایل هستم که مدافعین شهر را آنقدر در انتظار بگذارم تا اینکه خسته و فرسوده شوند. زیرا آنها انتظار لحظهاي را میکشند کـه سربازان شجاع من از دیوارهاي شهر بالا بروند تا به آسانی یک جرعه آب خوردن آنان را از پاي در آورند، ولی من هرگـز چـنـیـن فرصتی را در اختیار مدافعین شهر قرار نخواهم داد و آنقدر بر سر مدافعین و مردم شهر، سنگ و آتش میریزم تا اینکه به پاي خود به نزد من بیایند و طلب عفو بخشش نمایند. اگر مردم تیسفون، دوازههاي شهر را به روي نیروهاي من نگشایند، به شما قول میدهم همان بلایی را که بر سر شهرهاي بینالنهرین و آسیاي صغیر و همین طور دیگر شهرهاي امپراطوري روم آوردم بر سر این شهر و مردم نیز بیاورم. سنگ باران شهر بر خلاف انتظار ماه آذرگشنسب و دیگر بزرگان شهر که تصور مینمودند پس یک الی دو ساعت متوقف خواهد شد، با این که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت هم چنان ادامه یافت. شهربزار براي این که بتواند نیروي مقاومت مدافعین شهر را در هم بکوبد، به سپاهیانش دستور داده بود که در تمام ساعات شبانهروز بر سر شهر سنگ و آتش ببارند. زیرا او که فرمانده با تجربه و جنگ دیده به شمار میرفت، نیک میدانست که اگر مانع از خواب و آسایش سکنهء شهر و به خصوص مدافعین برج و باروها گردد، آن مردان هر اندازه هم که قوي و استوار باشند، سرانجام روز بعد و یا روزهاي دیگر از پاي درخواهند آمد سنگ باران تیسفون در تمام ساعات آن روز و آن شب به طور مداوم ادامه یافت و بعد همین که تاریکی شب جـاي خـود را بـه روشنایی روز داد، شهربراز که تازه از خواب برخاسته بود مشاهده کرد که از سرتاسر شهر آتش و دود به آسمان بلند شده است و مثل این است که شهر در آتش میسوزد، درست همان طور که ده ها سال پیش شهر "رُم" در آتش سوخت. یکی از افسران سپاه همین که دید شهربراز از خواب برخاسته و خیره خیره شهر را مینگرد، فوراً خود را به او رسانده و از وي خواست که فرمان متوقف ساختن سنگ باران شهر را صادر کند. اما شهربراز که به شدت از دست " ماه آذر گشسب" و دیگر بزرگان شـهـر خشمگین بود، تقاضاي افسرش را نادیده گرفت و گفت : من شخصا مخالف سنگ باران شهر بودم، ولی این چیزي است کـه خـود محصورین خواستهاند، والا من پیش از اقدام به محاصره و سنگ باران شهر، با اردشیر و " ماه آذر گشسب" و همین طور بـقـیـه ي بزرگان شهر، اتمام حجت نمودم و از آنان خواستم که بدون خونریزي شهر را تسلیم نمایند، ولی آن ها که خیالات خامی را در سـر میپرورانیدند به تهدید من خندیدند و اکنون آن ها تقاص خندههاي خود را میپردازند، چون از قدیم گفتهاند که آخر هر خنده، گریه است ... هنوز سخنان شهربراز تمام نشده بود که در همین موقع یکی از سربازان پیش دویده و همین که به جلوي شهربراز رسید با هیـجـان برج و باروي شهر را نشان داده گفت : قربان، نگاه کنید! شهربراز که با شنیدن فریاد سرباز، حرفش را قطع کرده بود، حیرتزده بـه طرفی که سرباز اشاره میکرد نگاه افکند و همین که دید یکی از محصورین بر بالاي حصار آمده و علامت میدهد که سنگ بـاران شهر را متوقف نمایند، فوراً به خدمه مَنجنیق ها پیغام فرستاد که تا اطلاع ثانوي از پرتاب سنگ و آتش به سوي شهر خودداري ورزند و سپس یکی از افسران خود را جلو فرستاد تا ببیند که آن مرد کیست و چه میخواهد؟ فرستاد؛ شهربراز به طرف شهر تاخته و همین که به پاي حصار رسید، سر بلند کرده و خطاب به مردي که در بالاي سـرش دیـده میشد گفت: چه میخواهی؟ مردي که بالاي حصار نمایان شده بود در جواب گفت: من میخواهم با فرمانده شما "شهربراز" مذاکره کنم، بنابراین به او بگویید که "نیوخسرو" می خواهد براي گفتگو و مذاکره با او از شهر خارج شود. سوار سر اسبش را برگردانیده و بلافاصله به تاخت در آمد تا هرچه زودتر آن خبر را به شهربراز برساند. سوار مزبور همین که به جلوي شهربراز رسید، پیش از آن که او دهان باز کند، اظهار نمود. مردي به نام "نیوخسرو" قصد دارد از شهر خارج شود و براي مذاکره بـا سردار به اینجا بیاید. شهر براز به محض آن که نام "نیوخسرو" را شنید لبخندي بر لب رانده و بعد در زیر لب زمزمه کرد و گفت: من اطلاع نداشتم که نیوخسرو در شهر میباشد، پس چرا زودتر از این با من تماس نگرفت؟ چند دقیقه بعد دروازه شهر فقط به اندازهاي که یک نفر سوار بتواند از آن بگذرد گشوده شد و همین که نماینده شهر سوار بر اسب از دروازه بیرون آمد، نگهبانان دروازه مجددا آن را بستند. سوار مذکور پس از آن که در حدود پنجاه متر از دروازه شهر دور شد، یک دفعه دهانه اسبش را کشید و همین که حیوان از حرکت باز ایستاد، روي به سوي شهر نموده و تمام سپاهیانی را که در بالاي برج و باروي شهر مستقر شده بودند از نظر گذراند، سپس به طرفی که تصور می کرد شهربراز را میتواند در آنجا پیدا کند حرکت کرد. سواري که از شهر بیرون آمده بود همچنان پیش میآمد تا این که به نزدیکی محلی که شهربراز و عدهاي از افسران و سـربـازانـش ایستاده بودند رسید. او وقتی شهربراز را در میان بقیه سپاهیان شناخت، تبسمی بر لب رانده و به طرف او رفت. شهربراز هم که دوست دیرین خود "نیوخسرو" را شناخته بود به طرف او شتافت و لحظه اي بعد آن دو به هم رسیده و یکدیگر را در آغوش کشیدند.


شهربراز در همان حال که او را در آغوش می فشرد با لحنی شکوه آمیز گفت: دوست من، تو در شهر بودي و من منتحمل این همه ام! رنج شده نیوخسرو وقتی لحن شکوه آمیز شهربراز را دید جواب دادء سردار، حق را به جانب شما میدهم، ولی از من دلگیر نباشید، زیرا با توجه به جوي که در شهر به وجود آمده است، من قادر نبودم زودتر از این با شما تماس بگیرم. شهربراز سري تکان داد و گفت: دوسـت عزیز، من از شما دلگیر نیستم، چون علاوه بر این که از وجود شما در شهر مطلع نبودم، به طور قطع وضعیت در شهر به گونهاي بوده است که تو نمیتوانستی براي یاري رساندن به من حتی یک گام برداري. همین که صحبت شهربراز به اینجا رسید، براي این که فرصت را از دست ندهد، به طرز ماهرانهاي موضوع صحبت را تغییر داده و بلافاصله گفت: راستی چطور توانستی "ماه آذرگشنسب" و دیگران را راضی به مذاکره نمایی و به عنوان گفتگو و مذاکره با مـن از شهر خارج شوي؟ من حدس میزنم که تو در شهر داراي مقام و مرتبهاي بلند هستی که به این آسانی توانستهاي رضایت بـزرگـان شهر را حاصل نمایی، آیا اینطور نیست؟ نیوخسرو به نشانه ادب، سري فرود آورد و جواب داد. آري همینطور است و من فرمانده پاسداران سلطنتی هستم. به شهربراز چون دانست " نیوخسرو" فرمانده نگهبانان سلطنتی است، برخلاف گفتههاي قبلی خود، با لحنی که رنجش از آن کامـلا نمایان بود اظهار داشت . آیا تو با داشتن چنین مقام بزرگی، نمیتوانستی بزرگان شهر را وادار به تسلیم کنی؟ نیو خسرو سري به نشانه تأسف و تأثر تکان داد و گفت: سردار، من خوب میدانم که برخلاف ظاهرتان در دل از من رنجیده خـاطـر هستید که چرا نتوانسته و با نخواستهام قدمی به سود شما بردارم. اما موضوع مهمی که شما از آن اطلاع ندارید، این است کـه تـا هنگامی که ماه آذر گشنسب زنده است و در شهر حضور دارد، هیچ یک از بزرگان شهر نمیتواند به تسلیم شهر بیاندیشد. علاوه بـر این، او به همه کس و حتی نزدیکان و اطرافیان خود نیز مشکوك است و هرکس که به او نزدیک میشود و یا سخنی میگوید، او را با نظر تردید می نگرد. شهربراز پرسید: پس چگونه تو توانستهاي رضایت او را کسب کرده و براي مذاکره با من از شهر خارج شوي؟ نیو خسرو جواب داد: من به میل خود براي گفتگو و مذاکره با شما نیامدهام، بلکه ماه آذر گشنسب بدون آن که از سابقه دوستی مـا اطلاع داشته باشد، این ماموریت را به من محول نموده است. بنمایه : سرگذشت یزدگرد سوم؛ بهرام داهیم ( رونوشت کتایون آریایی فر)

bottom of page