top of page

شب های خوش دزاشیب - مهدی توکلی تبریزی



شب های جمعه تابستان برایم شیرین وخوش بود، چون می دانستم برای دیدار با خانجون از تهران به شمرون می رفتیم. پنج شنبه که می شد به عشق رفتن به خونه خانجون از صبح خروس خون به همه اهل خونه بیدارباش می دادم. آقاجون همیشه روزهای پنج شنبه حجره اش را که برای نمازظهر تعطیل می کرد، بعدازظهر دیگر به بازار نمی رفت. برای آمدن آقاجون به خونه لحظه شماری می کردم و بارها در طی روز به ساعت دیواری نگاه می کردم. بعد از ناهار آقاجون به عادت همیشه باید زیر باد پنکه سقفی به قول خودش خواب قیلوله ای می کرد. بعدازظهر رو به خنکی هوا وقتی از هرم آفتاب گرفته می شد به همراه عزیز و گلرخ، خواهرم، سوار بر بنز آقاجون می شدیم و به سمت شمرون و دزاشیب حرکت می کردیم. سر راه خونه خانجون اگر عزیزم هم خریدی داشت سری به بازار تجریش در سر پل می زدیم. وارد حیاط خونه خانجون که می شدیم، اولین چیزی که توجه ام را جلب می کرد هندوانه های شناور روی آب حوضچه بود که خانجون آنها را برای خنک شدن به داخل حوضچه پر از آب سرد می انداخت. هنوز بعد از سال ها مزه آن قاچ های شتری هندوانه که خانجون به دستمان می داد زیر زبانم مانده؛ بعد از خوردن هندوانه، من و گلرخ می پریدیم داخل حوضچه و تا دم دمای غروب به سر و کله هم می زدیم. شب که می شد موقع خواب جای من و گلرخ کنار تشک خانجون روی پشت بام زیر پشه بندی که همیشه خانجون شب های تابستان برپا می کرد، بود. آنوقت خانجون شروع می کرد به تعریف کردن قصه های دیو و دختر شاه پریون و امیر ارسالن نامدار . . . حاال سال هاست که خانجون رفته است و جای آن خانه پر از عشق و خاطره برجی از آهن و سیمان به آسمان رفته است و من هر پنج شنبه بعدازظهر به یاد خانجون راهی دزاشیب می شوم.

bottom of page