top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - بخش بیست و دوم - روح انگیز خدیور (ایراندخت)

از پلاژ بیرون آمده ، بنزد آنها رفتم . هرسه را خاموش دیدم .خیلی دلم سوخت . با دیوانگیم نخستین گاهشمار را که میتوانست خیلی شیرین و رویایی باشد ، بکام آنها تلخ کرده بودم . سارا بسخن درآمد و پرسید : میشود بگویی هدفت ازاین آب تنی ناگهانی چه بود ؟ میدانی ؟ بارها شنیده بودم که دریا با مهربانی انسانها را سوي خود میخواند . خواستم ببینم براستی چنینست ؟ پرسید ، - خوب.........؟ آري، چنینست ، یک نیرویی مرا بسویش میکشانید . شاید همه کسانیکه در این دریا غرق شدند دراثرهمین نیرو بوده - است . من باور نداشتم ، خواستم خودم آنرا بیازمایم . نیما گفت : خوب.......؟ باور کنید بخوبی میشنیدم که کسی مرا سوي خود میخواند . بابک با تردید بمن نگریست.. - خواهش میکنم بگذارهمانگونه که با هم آمدیم با هم باز گردیم ! - میدانید! گاهی براي بیان برخی ازاحساسها واژه اي وجود ندارد که درآنحالت جز با زبان سکوت نمیتوان آنرا بازگو کرد . - بابک گفت : اکنون همه باهم ، درکنارهمین ساحل زیبا بآرامی گردش کرده ، سپس براي خوردن ناهار، برستورانیکه درهمین - نزدیکیها است ، میرویم و شب را هم پاسور بازي میکنیم ! با شادي همچون بچه هاي بازیگوش گفتم : ازاین بهتر نمیشود و براه افتادیم . دلم میخواست همانگونه که در رویا دیده بودم ، دست نیما را گرفته و درحالیکه سرم را روي شانه اش گذاشته ام با او از عشق افسانه اي وبزرگ خویش بگویم که جهان به این پهناوري ، در برابرش، باندازه دانه ارزنی هم نبود . به او از راز دریا و آسمان و جنگل و شهر و دیار، دور و نزدیک ، فراز و نشیب و اینجا و آنجا ، زمان و هر آنچه که برآنها حکومت میکند بگویم . دلم میخواست بداند که پیش از برآمدن خورشید عشقش بر من چه گذشته ؟ میخواستم بداند سینه ام کویرخشک وسوزانی بیش نبوده اما اینک این عشق مرا از کجا ، بکجا رسانیده و اکنون کی هستم و چه کالاي ارزنده اي بکف دارم ؟ میخواستم بداند چگونه با بالهاي عشقش ،همه جهان را زیر پرهاي خود دارم تا جاییکه عقاب تیز پرواز اندیشه هم نخواهد توانست پاي بدانجا نهد . میخواهم بداند قهرمان داستان زندگی و شاهزاده رویاهایم در کتاب سرنوشتم جزاو کس نیست ؟ همانگونه که بر روي ماسه هاي خیس ، گام برمیداشتیم ، سـارا بسخن آمد و پرسید : چرا همگی خاموشید ؟ گفتم : - چون مرغان هوا و امواج آرام دریا در سخن اند! - خوب باشند ، ما هم میخواهیم سخن بگوییم ! - اما من بیشتر دوست دارم گوش کنم تا سخنی بگویم ! - نه نمیشود... من میخواهم سخن بگویم ! - بسیار خوب ، پس زودباش بگو تا آنرا از یاد نبرده اي ؟ - رو ببابک کرد و پرسید: آیا میتوانم از شما پرسشی بکنم ؟ ببابک و نیما نگاه کردم ، خداي من ! چه تفاوت بزرگی میان این دوتن ، وجود دارد؟ تنها چیزیکه درنگاه نیما میدیدم مهربانی و درمیان چشمان بابک امواج خروشان خواهش و تمناهاي نفس سرکش او بود . بابک گفت : اگر زیاد بزندگی داخلیم بسته نباشد میتوانید ! پرسید: - آیا شما تا بحال عاشق شده اید ؟ یعنی نه الکی ، بمعناي واقعی واژه عــشق ؟ - هر سه از این پرسش نا بهنگام او، جا خوردیم . ختر ! مگر پرسش دیگري نبود که اینرا بر گزیدي ؟ باحالتی شاعرانه گفت :

- در کنارساحل زیباي ایندریاي آرام آبی و با شکوه و زیر سقف آسمان همرنگ آن و آواز مرغان دریایی و خروش دل انگیز این امواج ، مگرمیتوان جز بعشــق و مستی و شور و حالش اندیشید ؟ دل من اکنون عاشق اینهمه زیبایی شده ، میخواهی بگویی من دیوانه هستم که چنین میگویم ؟ ببابک نگاه کردم تا واکنش او را بدانم ، مرا نگریست ، سپس چشم به دریا دوخت . بنیما نگریستم . با لبخندم ، تبسم قشنگش را پاسخ گفته ، درخیالم او را عاشقانه در بر گرفتم . از بیم آنکه بابک مرا با نیما در این رویا ببیند، روي بر گرفته باو نگاه کردم . سارا ایستاد و گفت : گویا پاسخ منهم مرغی شد وبمیان آن پرنده گان زیبا بآسمان پرواز کرد . - شاید بهتر باشد این پرسش را از نیما هم بکنی ! نیما نگاهی پرسشگرانه بمن کرد و کمی از ما دور شـد . سارا که دلخور شده بود ، بمن نگریست و گفت : - مگر ازهندسه فیثاغورث پرسش کردم که پاسخش چنین دشوار بود؟ این دوستان تو خیلـی بی ذوق هستند، تو چگونه میتوانی با اینها دوست باشی که اینقدر سرد و منجمدند ؟ - تو با این عینکی کـه بر چشم داري نمیتوانی درون ایندو تن را ببینی . براي شناختشان باید از خودت بیرون آیی ! - انگار حال و هواي اینجا ترا هم شاعر کرده یا توي آبها راه میروي و یا در آسمان پرواز میکنی . چنین سخنی را تا امروز از دهان کسی نشنیده بودم !. در ایندم بابک بنزد ما بازگشت و خیلی جدي ، گفت : - اکنون همینرا من از شما میپرسم ! با خوشحالی گفت : - باکمال میل پاسخ خواهم گفت،اما خواهش میکنم این را که بشما میگویم همچون راز سربسته اي درون سینه تان نگهدارید ..... باشد ، من این پیمان را همین دم با تو میبندم ! - آري، من عاشق همان همکار خوشگل اداره شده ام . دلم میخواهد پیش پایش جان دهم . دوست دارم فرش زیر پایش شوم بآینحال او نمیداند که من ازآتش عشقش روز و شب ندارم . دلسوزانه او را نگریسته ، دستی از روي همدردي و نوازش برسرش کشیدم .... - آه طفلکی! از اینجا ببعد ،خیلی هیجان انگیز میشود ... با افسرده گی فراوانی گفت : - کور خواندي عزیز!از اینجا ببعدش نه تنها هیجانی ندارد که بس غم انگیزهم میشود! - پس بهمین چم ، چنین پرسشی را از بابک کردي ؟ - آري ، خواستم ببینم در میان شما همدردي دارم که چون من در چنین آتشی میسوزد ؟ نمیدانید که یکی از بدترین دردها ، دردعشق یکسره است..بامواجی که آرام بوسه برساحل میزدند نگریستم ......دلم برایش خیلی سوخت.... - ساراي عزیزم! عشق، چون گوهریست که هرکسی نمیتواند آنرا بشناسد و زیبنده هرسینه اي هم نمیباشد . احساسی بس شگفت انگیزاست . توصیفش به بیان نمیآید ، آنچنان زیبا که واژه زیبا برایش بسیاراندك و نارسا است. تو نمیتوانی چنین پرسش ژرفی را درمیان چند تن با چند ایده متفاوت مطرح کنی ! خیلی خونسرد گفت : - اما دیدید که من مشکلی براي پاسخ دادن نداشتم ! - چون تو خودت از پیش این پرسش را بذهنت سپرده و آماده داشتی .حال باید برگردیم چون خیلی از پلاژ خود دور شده ایم . بابک در کنارسارا و من در میان نیما و بابک براه افتادیم . در خیال دستان نیما را گرفته ، سر بروي شانه اش گذاشته ، چشم بدریا دوختم . آیا این همان نَوَردي نیست که از شوقش بپرواز در آمده بودم ؟ آیا میشد مهلتی یافته با او بمیهمانی پُرستاره شبی مهتابی در کنار ساحل این دریا رفته و از گلهاي گلستان باغ سینه ام زیباترینش را هدیه وجود عزیزش کنم ؟ آیا خواهم توانست جامی از دریاي بیکران مهرنوازیهاي عاشقانه ام باو بنوشانم ؟

ازهم سکوت بین ما حکمفرما شد . در چشمان نیما میدیدم که او نیز میخواهد دست پُراز مهرم را عاشقانه در دست بگیرد ، میخواهد درکنارمن و تنها با من باشد اما نمیتوانست همانگونه که منهم نمیتوانستم . اي روزگار! چرا همیشه دستان پنهان سرنوشت خواسته ها را بناخواسته تبدیل میکند ؟ بنزدیکیهاي پلاژ رسیدیم آنچه را که با خود از درون اتومبیل برده بودیم دوباره برگردانده ، براي خوردن ناهار، آماده شدیم . سارا پشت سر بابک ، نیما چند قدم جلو و من در پشت سرش ، هنگامیکه میخواستم سوار اتومبیل شوم ، ناگهان پاي راستم بسنگی خورد که آنرا تا آندم ندیده بودم و برزمین اُفتادم . نیما با شتاب برگشت و دستم را گرفت تا مرا براي برخاستن یاري کند . دستم را توي دستان قشنگ و مردانه اش گذاشتم آنرا با همه وجودم چنان گرفتم که گویی رشته زندگیم را دردست دارم . بچشمان شهلایش نگاه کردم ، شیرینترین و جاودانه ترین لحظه هاي تاریخ زندگیم چون کودکی زیبا زاده شدند . هر آنچه را که در دل داشتیم با تماس دستها و زبان نگاهمان بیکدیگر گفتیم . وه که چه حالی داشتم؟ از جاي برخاستم . نمیخواستم دستی را که قلبهاي ما را پیوند ابدي داده بود، رها کنم . بخود گفتم : اي دیوانه ! چرا پیش از این ، بزمین نیافتادي ؟ درایندم بابک خود را بمن رسانید وهراسان پرسید چی شد ؟ زخمی که نشدي ؟ خواستم بگویم ، آري، زخمی شدم اما از تو، نه از افتادنم. لب بربستم تا شیرینی آن لحظه را با دیدن او تلخ نکنم . کاش زمان از حرکت میایستاد یا که من هماندم جان میدادم . زیرا بیم داشتم که دیگر نتوانم تا آن اندازه باو نزدیک شوم . چه لحظات جانبخش ونشاط انگیزي ؟ آنها روبرویم و در کنارهم ایستاده بودند . نیما پرسید : احساس درد میکنی ؟ آري...... هر دو با نگرانی فراوانی پرسیدند، کجا ؟ - قلبم ! - سارا هم در کنار آنها ایستاد . هرسه بهم نگاه کردند . سارا گفت : ایواي! حال باید بجاي رستوران ، ببیمارستان برویم ! بابک و نیما سخنم را باورکردند و درحالیکه بشدت دستپاچه شده بودند، مرا نگریسته، نمیدانستند چکارکنند ؟ سرانجام سکوت دلهره آورآنها را با خنده ام شکستم ...... چه ساده اید شما و چه آسان میتوان فریبتان داد ؟ - بابک که خیالش آسوده شده بود، گفت: مگر ندادي ؟ - تاکنون چنین کاري نکرده ام زیرا نیازي بآن نداشتم.ازاینهم گذشته پیداست که هنوز باندازه کافی بزرگ نشدید که گول - کسی را نخورید! نیما با لبخندي که نشان میداد از گفته ام خیلی خوشش آمده ، گفت : بپندار من پایت پیچ خورده و راه رفتن هم باید خیلی درد آور باشد ! - نگران نباشید با کمی راه رفتن میفهمیم . - بابک خیلی دوست داشت دستم را بگیرد اما میدانست باو چنین اجازه اي نمیدهم . بیگمان از من ناراحت بود زیرا دستم را بنیما داده بودم اما نمیخواستم باو دست دهم . از نیما هم نمیتوانست ناراحت باشد کـه چرا مرا یاري کرده است تا برخیزم ؟ کفشهایم خیس شده و راه رفتن با آنها سخت و آزار دهنده بود . چاره اي نبود چون کفش دیگري همراه نداشتم . میباید بهرحال آنها را با خود بکشم . خوشبختانه پایم رگ برگ نشده بود . سارا مرا در آغوش گرفت و گفت : اگر پایت میشکست ، من چکار میکردم ؟ - کولم میکردي ! - نه، نه ! گفته ام را پس میگیرم . باید سپاسگزار باشم که استخوان پایت نشکسته.


- آري ، همینکار را بکن تا دیر نشده ! بابک و نیما درحالیکه میکوشیدند خنده هایشانرا از من پنهان کنند، بمن نگاه کردند . - آیا غیراز اینست ؟ زمانیکه باین آسانی از شکسته شدن پاي من سخن میگوید ، چنین پاسخ دندانشکنی را هم باید دریافت کند ! سوار بر اتومبیل شده سوي رستوران حرکت کردیم . مانند همیشه نیما روبرویم نشست و سارا روبروي بابک . خوراکها را سفارش دادیم . بابک چشم از من برنمیداشت. در دلم باو بد و بیراه میگفتم : چرا همواره مرا مینگرد ؟ چه میشد بجاي او نیما بود ؟ چرا نمیتوانم آزادانه کسی را که با همه وجودم دوست دارم ببینم اما کسی را باید ببینم که نمیخواهم ؟ رستوران در نزدیکی جنگل بنا شده بود . کم کم هوا داشت تاریک میشد . افق جنگل با آواي جانپرور پرنده گان جنگلی و خروش امواج دریا مرا از خود بیخود کرده بود . - اینجا را خیلی دوست دارم . آنچنان که مرا ازخود بیخبر میکند. اگر میبینید ساکتم بدانید در زیباییهاي جادویی وافسون کننده اینجا ، غرق هستم ! وجود نیما مرا و من ،آنها را چنان سرگرم خود کرده بودم که هیچیک نفهمیدیم با وجود گذشت یکزمان دراز ، هنوز ناهار ما را نیاورده اند . بخودآمدیم و بابک براي پرسش از اینکار آنها بگیشه سفارشات رفت و سارا هم بدستشویی . مهلتی یافتم تا براي دمی کوتاه با او تنها شوم . چون تابلو بتماشایش پرداخته آهسته گفتم : - آرزویی دارم و آنهم اینستکه با تو بتوانم بتنهایی گام بگام این جنگل و کنار ساحل دریا را بپیمایم . تنها با تو . - میکوشم چنین مهلتی را بیابم ........... بچهره اش که براستی زیبا وفسونگربود نگریستم : میدانی ؟ هــرگاه بتو مینگرم ، مانند آهن در آتش گداخته میشوم !... بابک آمد و سارا هم پشت سرش . خوراك را آوردند وما بخوردن سرگرم شدیم . مانند همیشه آن را زیر بار نگاههاي سنگین بابک چون خُمپاره قورت دادم . دلم مرا وسوسه میکرد تا همه چیز را بجز نیما ، فراموش کنم . پا روي بابک بگذارم و خودم را بنیما برسانم اما عقلم مرا از اینکار بازمیداشت . بمن میگفت : ایندل بیچاره را رها کن ، بیمارش کردي بگذار کمی بیاساید . دل میگفت : آسوده گی درمذهب عاشقان مفهومی ندارد . مرا با سوز و آتش عشقم وارهان . زمانیکه درِ دل بروي عشق باز شود ، همه چیـز از آن بیرون میرود. تو هم اي عقل !برو جاي دگر . من با عشق نیما زنده شده با او هم میمیرم . آه که من و دل برسر نیما چه حکایتها داشتیم؟ بهرجان کندنی بود ناهار را بپایان رسانیدم که دیگربرایم شکنجه آور شده بود . من و سارا از بابک و نیما سپاسگزاري کرده بسوي دو اتاقی که بابک در نزدیکیهاي ساحل اجاره کرده بود ، راه افتادیم . بابک پرسید: - براي امشب چه برنامه اي درنظردارید؟ ؟ سارا گفت: - کمی درساحل راهپیمایی میکنیم . پس ازآن اگر شما هم دوست داشته باشید ، میتوانیم پاسور بازي کرده ، موسیقی هم گوش کنیم . بابک گفت : - خیلی عالیست،اگر این فرشته خانوم هم با ما همکاري کند ؟ بابک مرا نگریست و منتظر پاسخ من شد ..... - بسیار ایده خوبیست ، منهم میپسندم.......... تا آنجا بیش از پنج دقیقه راه نبود. بابک پیشاپیش ما راه افتاد تا اتاقهایمان را بما نشان دهد . خیلی شیک ،خوب و راحت بودند . بابک و نیما براي استراحت کوتاهی از اتاق ما بیرون رفتند و من و سارا تنها شدیم . کفشم را بیرون آوردم تا پاهاي زندانیم دمی از پشت دیوارهاي زندانشان بیرون آیند و سپس چون مُرده روي تخت دراز کشیدم . سارا هم همینکار را کرد.

bottom of page