top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - (بخش بیست و ششم) - روح انگیز خدیور (ایراندخت)

- من میتوانم باندازه دو مرد مشروب بنوشم و مست نشوم .اگرهم مست شوم هرگز راه خانه ام را گم نمیکنم . پس بیخودي مرا اینگونه ننگرید . این وُدکا مرا کمک کرد تا کمی نا مهربان شده ، زنجیرهایی را که بدست و پایم بسته ام باز کنم و آنچه را که شما نمیتوانید ببینید ، ببینم . بنیما نگریستم . ببابک گفت: نگاه کن چشمهایش چه حالت حیرت انگیزي پیدا کرده است ؟ تا کنون چنین چیزي ندیدم ! این سخنش مرا سخت شرمنده کرد . سرم را پایین انداخته گفتم : - بهتر است خاموش بمانم و تنها بدریا بنگرم تا دیگراین سخنها را نشنوم ! نیما گفت: آري ،اینکار خیلی بهتراست ، ما هم بتماشاي شما مینشینیم....باو نگریستم و چشم بدریا دوختم . میتوانستم در آنجا همه شادیهاي عالم را نثار وجود عزیز نیما کنم اما بابک دیواري شیشه اي از پیمانی که با خویشتن بسته بود میان ما کشیده بود. ازجاي برخاسته بآرامی چند گام بسمت ساحل خیس برداشتم . دریا ! ترا خیلی دوست دارم اما نه باندازه نیما . هیچکس بجایگاه او نمیرسد حتا خود من . اي دریا کاش تو میتوانستی اینرا باو بگویی ؟ دریا ! دردم را با خود بدرون سینه ات ببر . مبادا ازایـن راز کسیرا با خبرکنی ؟ آه ، دریا تو چقدر زیبایی ؟ اما من ، دریایی زیباتر از تو دارم و آن، چشمان یار منست که باندازه پهنایت از تو زیباتر است . بتو آنرا نشان خواهم داد تا بدانی قشنگتر از تو دریاي دیگري هم وجود دارد و سرم را برگرداندم تا نیما را باو نشان دهم ، دیدم پشت سرم ایستاده ، گفتم : آه ، چه خوب کردي آمدي....بیگمان سخنان مرا درباره خودت شنیدي! بدریا نگاه کن تا ببیند چشمان تـو از او بسیار قشنگتر است .نیما بدریا نگریست ..... - دریا ! او را ببین ! حال بگو که زیباتر از توست ؟ در ایندم موج غول پیکري سوي ما آمد ، انگار در زیر سقفی از آبهاي آبی ایستاده ایم . نیما بتُندي زیر بغلم را گرفته ، با خود سوي خشکی کشانید... - بیا فرار کنیم و گرنـه این موج خشمگین ما را بکام خود خواهد کشید. گویا سخنانت را شنید چون نشان داد که خیلی عصبانی شده است....! درحالیکه اشک چشمانم را پُـر کرده بود ، گفتم : - من او را خشمگین نکردم ، زیبایی چهره وچشمان جادویی تو و دل لبریز از عشق من او را چنین دیوانه کرد . تا این لحظه نمیدانستم دریا هم حسود است . میخواهم ترا از روزي خبر دهم که در انروز، بدون من باینجا آمده و دریا راز دل مرا بر تو فاش خواهد ساخت . کاش میدانستی آنچه را که درقلبم دارم ؟ گفت : نازنین میدانم ! نسیم خنک دریا آنحال خوش را از من گرفت . لیوانی در دستش بود آنرا بمن داد.. - بابک از من خواست تا ترا پاسداري کنم که مبادا عشقت بدریا ترا قربانی خود کند! - اشتباه میکند. من بچه نیستم ، میدانم چه میکنم ؟ - تـوحتا نمیدانی چگونه به اینجا آمدي ؟ چون خودت نیستی ! - از کجا میدانی ؟ - درون این لیوان شراب سیب است. الکلش خیلی کم و مستی آورهم نیست . بر اراده آهنین تو هم اثري نخواهد داشت و این درحالیست که تو ، براستی همان باشی که خودرا جلوه میدهی و گرنه ازتو شخصیتی دگر خواهد ساخت . حال با نوشیدنش ، بخودت و ما نشان خواهی داد که اراده تو بر اثر تلقین یا خود نمایی نیست . خوب میدانستم ، اینها سخنان نیما نیست . بیگمان نقشه بابک بود و آنرا براي اجرا بنیما سپرده بود. چون خودش چنین جسارتی نداشت..چنان خشمگین شدم که شراب سیب را از دستش گرفته و آنرا تا نیمه سر کشیدم.. - باشد! خواهیم دید آن کسیرا که تا امروزشناخته اید تلقینی و ساختگی نیست و نیمه دیگر آنرا هم تا ته ، سرکشیدم .

دستش را گرفتم تا لیوان خالی را توي دستش بگذارم ، گرمی عشقش را از راه تماس با دستش در سراسر وجودم حس کردم . حرارت این پیوند مهرانگیز عشقمان زودتر از آن شراب در رگهایمان دوید و مستم کرد . تمام وجودم ازعشقش لبریزشد و بخروش آمد . کدام سرمستی نشاط آورتر و مدهوش تر از این مستی بود ؟ بدل گفتم : اي بینواي بیدست وپا ! تو بدون او میمیري.. بچهره افسانه اي او نگاه کردم ... - کسی نمیداند که مستی من از این شرابها نیست . میخواهم رازي را بتو بگویم .هر بار که بچشمان آبی وقشنگت مینگرم آنرا برنگ دیگري میبینم ، این چه سرنهفته ایست در درون این چشمهاي شهلاي تو؟ - میدانی؟ تا امروز زنی را با اینهمه احساس و روانی چنین شفاف و پرتوان ندیده ام ! بیگمان بابک ترا شناخته است و میدانـد تو کیستی ؟ براي همین نمیخواهد از دستت دهد ! اشک از دیده بر گرفتم..... - خبر بدي بمن دادي زیرا او نه در قلب و نه درزندگیم جایی دارد . من تا کهکشانها از او دورم . راستی آیا میدانی چرا هرگاه ماهی را از آب بیرون میآورند میمیرد ؟ بگذار خودم بگویم: چون اوعاشق آبست ،وقتی ازعشقش جدا میشود ، میمیرد . مبادا بپنداري اینهارا از روي مستی میگویم ؟ نه نازنین! وجود تو دریاست و من ماهی آن. آرزویم اینستکه تا زنده ام چون ماهی کوچکی درمیان قشنگترین دریاي عالم که همین چشمان توست زندگی کنم . شراب سیب کم کم تنم را از درون گرم کرد . چه حس دلپذیري؟...بدل گفتم :هُشـدار! میخواهند ترا بیازمایند مبادا رسوایی ببار آوري . بتماشاي دریاپرداختم. آرام شده بود . شاید ازپرتو خورشید عشق من بخواب رفته بود..کاش میتوانستم برروي سینه فراخش راه رفته خود را بانتهایش رسانیده، او وآسمان را باهم در آغوش گیرم..مستانه پرسیدم: - آیا تو هم از این شراب نوشیدي ؟ - ما ازهماندم که توعاشق دریا شدي بنوشیدنش سرگرم شدیم . بمردمک چشمانش خیره شده ، گفتم : میدانی؟ من بیهوده اینهمه راه آمدم، اینجا تنها یک دریا هست ، درحالیکه من در میان چهره فتان تو ، بجاي یک دریا دو اقیانوسی میبینم که میتواند تنها یک تن را در خود غرق کند و آنهم منم . بجاي آب ، شراب و شور زندگی درآن موج میزند. بدریا اشاره کرده گفتم : این آبها تلخ و بد مزه اند اما شراب چشمان تو هم هستی بخش است وهم مستی آور . مرا نیازي باین شراب نیست اگر ناراحت نمیشدید آنرا نمینوشیدم . بیگمان میپنداري مستم ؟ درست اندیشیدي ، هستـم اما نه از آنچه که درآن شیشه است. شراب من از می ناب عشق و رنگ آبی چشمان توست. لیوان خالی را از دستش گرفته ، بدریا انداختم . نیما گفت : براستی نمیدانم آنچه را که اززبانت میشنوم دراثرالکل شرابیست که نوشیدي و درتو چنین اثر شگرفی داشته ؟ کاش میشد از چهره و این حالتیکه ببیان نمیآید، فیلم بگیرم . چه نگاهی آنقدر پاکست که هیچ مردي بخودش اجازه نمیدهد ، بتو دست بزند تا مبادا بشکنی.. . باز هم مرغ نگاهمان براي درآغوش کشیدن هم بیکدیگرپیوستند ، تنم را لرزانید . آهسته نجوا کردم : کاش میدانستی چقدر دوستت دارم ؟ مهلتی بود تا دوباره او را با صدهزار دیده تماشا کنم . در پرتو نگاهش نغمه دل انگیزمرغ عشقش را در تنین موسیقی دلنشین آوایش شنیدم . شعله هاي سرکش دوست داشتنها کم کم سراپاي ما را چون کوره آتش داشت میسوزانید. باید فریاد دلم را درگلو خفه میکردم . چشم از او برگرفتم تا مبادا اختیار از کف داده و دلم مرا بآغوشش اندازد. براي گرد آوري صدفها وارد آبهاي ساحل شدم . نیما دستم را گرفت و گفت: مگر نگفتی که مست نمیشوي ؟ گفتم : آري . گفت : اگر مست نباشی که براي جمع کردن صدفهایش ایـنگونه وارد دریا نمیشوي ؟ گفتم : پنداشتی اگر این مشروب را نمیخوردم ، قصرترا از صـدف و مرواریدهاي درون این دریا نمیساختم ؟ تو مرا باور نداري که چنین میاندیشی ! با آواي دلنشینش گفت : بیا برویم ، تو که نمیخواهی بابک بما گمان بد بَرَد ؟ گفتم : نه ، نمیخواهم . گفت : پس بیا بنزد آنها رویم . دوستت را هم تنها گذاشته اي ، ممکنست از تو دلخور شود !

همچون بچه اي حرف شنو، بدنبالش راه افتادم . وه که چه حالی داشتم؟ همه جا را بگونه دگر میدیدم . بخود گفتم : تو که مست نشدي و یک لیوان که هیچ اگر همه شرابها را هم بنوشی ، بازهم مست و بیخبرازهمه جهان نخواهی شد . با گامهاي استوار با او براه افتادم . سخت کوشیدم تا پایم نلغزد و بابک نپندارد که مستم و بخود اجازه دهد دستم را بگیرد و یا به بهانه اي در آغوشم کشد . نسیم خنک دریا بچهره و موهایم میخورد . بدنبال نواري گشتم تا آنها را با آن ببندم که باد ، دسته دسته در برابر چشمانم اینسو وآنسو میبرد و نمیگذاشت نیما را با دل وجان تماشا کنم . آنها را با دستانم روي سرم نگه داشتم تا بتوانم بهتر ببینمش . بابک گفت : اگر دوربین فیلم برداري داشتم یک فیلم کوتاه اما تاریخی از تو میگرفتم ! گفتم : پس خوب شد که نداري و آنها را رها کردم . هرسه خندیدند . بسارا نگاه کرده ، گفتم : تـو امروز چه خوشگل شدي ؟ سارا ، ببابک و نیما نگریست . پرسیدم : آیا اینچنین نیست ؟ بابک پرسید مگرتا کنون اینرا نمیدانستی ؟ گفتم : از زمانیکه داشت درباره دوست پسر مُزخرفش سخن میگفت ، اینرا فهمیدم . او دخترخوشگلیست اما نمیدانم چرا اینک او را خوشگلتر از گذشته میبینم ؟ بابک بمن زُل زد گفتم : چهره زیباي ترا هم تا کنون ندیده بودم . راستی چرا ؟ خوب دیگه...شاید عینکی که اکنون بچشم دارم پیشتر نداشتم ! سارا و بابک،بنیما نگاه کردند . نیما هم لبخند همیشه اش را بر لب داشت و مرا مینگریست پرسیدم : چرا همگی با چشمهایتان مرا بازخواست میکنید ؟ من تنها ایده ام را بیان کردم و خنده کنان گفتم : انگارفراموش کردید زمان بازگشت ما فرا رسیده است؟ اما خواهش میکنم بگذارید براي آخرین بار بدریا بدرود بگویم . بابک گفت : گویا ما اینجا آمدیم تا تراعروس دریا کنیم ! برابرش ایستاده ، گفتم : ایکاش میتوانستی ! سپس برگشته بسوي دریا رفتم . زمانیکه بنزدیکیهایش رسیدم ، به پشت سـرم نگاه کرده دیدم بابک و سارا چند گام دورتردر پی من میآیند . نیما هم روي تکه سنگ بزرگی نشسته و مرا مینگرد. انگار هیچکدام کاري جز پاسداري از من نداشتند . موجها آرام بساحل آمده دوباره بسینه بیکران دریا بازمیگشتند . کفشهایمرا بدست گرفته ، با پاهاي برهنه روي ماسه هاي پُر آب راه افتادم . آخرین نور تلایی خورشید برکف دریا تابیده بود . پرنده گان نواپرداز، در آسمان هیاهوي زیادي براه انداخته ، شاید میخواستند بما پیامی دهند؟ براي آخرین بار بتماشاي دریا ایستادم . خورشید، فرش زیباي زرین رنگ بینظیري را براي ما در آنجا گسترده بود. کـاش میشد با پاهاي برهنه بر رویش راه رفته خود را بخورشید برسانم که داشت بوسه بر دریـا میزد . حس کردم نیما در کنارم راه میرود . زمزمه کنان گفتم : هیچ میدانی اینهمه شکوه و جبروت از وجود تست؟ اگر تو نبودي حتا عالم هم نبود . منهم نبودم . اینرا بمادرعزیزت بگو که من ترا بیش از او دوست دارم . نمیتوانستم دل از دریا برکَنَم.... نیما را در آن دور دستها پشت بخورشید، در میان هاله اي از نور دیدم . باو خیره شدم . کمی جلوتر رفتم ، آب خنک تا روي پاهایم بالا آمد ، با هر هجومی که موجها بساحل میآوردند ، ذرات آب را چون نم نم باران بسر و سیمایم پاشیده ، پیکرم را شستشو میدادند . ناگهان نیما از برابر چشمانم ناپدید شد . تکانی خوردم و از خود پرسیدم : براستی مست هستی ؟ کمی اندیشیدم ، چرا باید چنین بیاندیشم ؟ همه چیز بخوبی دارد پیش میرود . کرمهاي کوچک ساحلی کف پا و انگشتانم را قلقلک دادند ، از ترس اینکه مبادا گازم بگیرند ، فریادي کشیده یکباره برگشتم تا از آنها بگریزم ، ناگهان خود را در آغوش بابک دیدم . هیجان زده ، گفت : باید خوشحال باشی چون اگر من نبودم ، از ترس افتاده بودي توي دریا و مهمان ضیافت شام امشب کوسه ها میشدي!

با ناراحتی و تُندي خود را از آغوشش که چون کوهی از گوشت پشت سرم ایستاده بود، بیرون کشیده با دستپاچگی ، گفتم : آه ، ببخشید ، شما را ندیدم . کفشهایم را بپا کرده ، چون کسیکه ضربه اي بسرش خورده باشد تلوتلو خوران باهم بنزد سارا و نیما که از دور ما را نگاه میکردند ، بازگشتیم . نسیـم خنک دریا و ذرات آبهایی که چون غبار در هوا، پراکنده شده وچهره ام را شاداب تر کرده و مستیم را نیز از بین برده بود گرچه از ابتدا هم مست نبودم وآن مشروب تنها درونم را گرم کرده بود اما آنها اینرا نمیدانستند . نیما دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و بمن نگاه میکرد. در دلم فریاد زدم : اي اهورامزدا ! یا او را بمن بده یا جانم بگیر . بدنبال واژه اي میگشتم تا او را با آن تفسیر یا دستکم همانند کنم . خورشیدش بـخوانم ؟ اما خورشید کجا آنهمه زیبایی دارد ؟ بمهتاب تشبیهش کنم ؟ ماه کجا چنان چشمان پُرفروغ و فسونگري دارد ؟ یا چون ستاره که بیشماران است و او یکتا ؟ با لعل و یاقوت و جواهرات بسنجم که همه عالم بسر مویی از اندامش نیارزد یا بگلها ؟ کدامین گل چون او سیمین تنست و رایحه دلنواز بوي عشق او را دارد ؟ به چه چیزهمانندش کنم جز خودش؟ در اندیشه رفتن و دور شدن از نیما ، بانگ بابک مرا بخود آورد . بدریا نگریستم باو بدرود گفته و بسختی چشم از آن بر گرفتم . بابک پرسید ، بدریا بدرود گفتی ؟ گفتم : نمیدانی که من ، تنها یک دریا در اینجا نمیبینم ! بابک که میپنداشت من هنوز مستم، پرسید: میشود آن دریاي دیگر را هم بما نشان دهی ؟ گفتم : اگردیده بینا داشتید تا کنون آنرا دیده بودید...باید خودتان زحمت بکشید و پیدایش کنید. فکرمیکنید کسی آنرا بمن نشان داده است ؟ سارا گفت :خوشحالی من بیشترازاینست که تا ایندم همه چیز بخوبی گذشته است . پیش از اینکه هوا تاریک شود ، باید حرکت کنیم ! گفتم : سارا جان ! آیا تا کنون ، غروب خورشید را بر روي دریا دیده اي ؟ روان انسان را صفا میبخشد . زبان ناتوان از بیان زیبایی آنست. چشم پوشیدن از دیدن غروب خورشید هنگامیکه دامان طلاییش را از روي دریا جمع میکند تا پیراهن سیاه شب را در بر کند ، گناهی نابخشودنیست . نمیتوان ازدیدن این لحظه شکوهمند وملکوتی در گذرعمرکوتاه خویش که شاهکارآفرینش است، چشم پوشید . همگی بتماشاي غروب خورشید بر روي دریا وآن ابرهایی که نقاش خالق کاینات ازبهترین رنگهاي شگفت انگیز ماوراي طبیعت آنرا پدید آورده بود،درسکوتی که تنها لالایی امواج دریا آنرا میشکست،بتماشا ایستادیم.. همه را آنهمه زیبایی مسحور کرده بود..دردلم اندیشیدم ،نقش افسونگر نیما دلربا ودلنشینتر است یا جلال وجبروت دریا وغروب خورشید عالمتاب؟ میتوانستم دل ازاینهمه زیبایی بکنم..اما نمیتوانستم ازنیما وعشقش دل برکنم...آسمان هفت رنگ اندك اندك بتیره گی نشست و خورشید هم دربرابر چشمانمان در انتهاي دریا فرورفت.. آرام بگِردآوري وسایلی که روي پتو گذاشته بودیم پرداخته ، پس از آنکه آنها را درون اتومبیل گذاشتیم . براي بارآخرهمگی بتماشاي افق پرداختیم که گویی آب دریا را تبدیل بفرشی از ابریشم نیلگون کرده بود. زمانیکه آخرین پرتو خورشید درآن دوردستها از میان ابرها محو و از دید ما پنهان میشد ، بسوي تهران پرهیاهو حرکت کردیم . بدریا نگریسته دردل گفتم: آیا بازهم ترا خواهم دید ؟ غم بدلم چنگ انداخت . خواه یا ناخواه باید از هردو دریا جدا میشدم. رانندگی به نیما واگذار شد . این چیزي بود که من آرزویش را داشتم چون میتوانستم هر زماینکه دلم میخواست ، دریاي چشمانش را درون آن آینه کوچک ببینم و در دل به ستایش او بپردازم . این تنها کاري بود که میتوانستم براي خودم و او انجام دهم . بابک دوباره آهنگ دلخواهش را بگوشمان فروکرد . باز هم آواي ناهنجار خواننده مرا آزار داد ، دوتا چشمان سیاهش منو کشته . نوك انگشتانم را در سوراخ گوشهایم فرو بردم تا آنرا نشنوم .

bottom of page