top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - بخش بیست و هفتم - روح انگیز خدیور (ایراندخت)

..... بابک برگشت بمن نگاه کرد و گفت : این بینوا براي تو میخواند! گفتم : مرا ببخشید ، این بینوا بیجا کرده چنین آهنگی را براي من میخواند ! گفت : خیلیها این آهنگ ـرا دوست دارند ! خشمناك گفتم : اما من دوست ندارم و ناخواسته گوش میکنم ! نیما با چشمان فسونگرش در آینه مرا تماشا و با سکوتش بمن گفت که با بابک هم ایده است سارا گفت: نازنین ! تو را چه شد که بیکباره چنین بهانه جو شدي ؟ گفتم : تا زمانیکه کسی خشم مرا برنیانگیزد ، مهربانتر از من پیدا نمیکنی. کسیکه در درون قطره قطره آبهاي دریا و بر روي تک تک شکوفه هاي بهاري، در سکوت جنگل، در تنین دلکش آواي قناریها وبلبلان ، درمیان اختران شامگاهان، در ژرفناي اقیانوسها و در دلهاي عاشقان آشیان دارد، نمیتواند نامهربان یا ستیزه جو باشد. باید مرا بشناسی و چون مروارید از دل صدف دریاي هستی بیرون کشی . جاي من در اینجا نیست! این جهان برایم چون قفس تنگ و تاریک چون زندانست. در آرزوي پروازم، میفهمی؟ پرواز. شاید مرا دیوانه پنداري یا بیمار یا هر چیز دیگر، هیچ اهمیتی ندارد . من همینم که میبینی و اینچنین هم میمانم تاهستم. ازکسی گله اي ندارم ! در ایندم بابک رو بنیما کرد و گفت : اکنون حدود سـه ماه از آشنایی ما میگذرد ، هنوز نتوانستم جز نام کوچک و شغلش چیزي درباره اش بدانم ! گفتم : آیا از من پرسیدید ؟ گفت : شما چون شیرماده اي هستید که آدم میترسد حتا از کنارت بگذرد ! گفتم : شیران ماده نیزهمیشه درنده وخطرناك نیستند . رام کردن آنها نیاز بآموختن فنون ویژه دارد که آنهم کارهرکسی نیست...! گفت : با آن برخوردي که در روز نخست با من داشتید ، اگر اسمت را هم میپرسیدم بیگمان نام دیگري میگفتید . باین چم منهم نپرسیدم . گفتم : با این ترتیب دیگر جایی براي گله گزاري باقی نمیماند . گفت : در هر حال اسم قشنگی دارید. براستی هم چنین هستید .روان انسانرا شاد میکند . باید مادرت خیلی دوستت داشته باشد که چنین اسم زیبایی را برایت برگزیده است ! - آري چنینست. بابک گفت باید بگردم و ترانه اي بیابم که درباره این اسم زیبا سروده شده باشد! گفتم : اگر یافتید آنرا بتنهایی گوش کنید! چشم بجاده دوختم . از خودم پرسیدم او از کدام اسم سخن میگوید ؟ سارا که جز نازنین چیز دیگري نگفت ، نکند اسمم نازنین است ؟...... پیچ وخم جاده را پشت سر گذاشتیم . درختان جنگلی کنار جاده دوستانه سر در کنار هم داشتند. دزدکی از توي آینه به نیما نگاه کردم . میدانستم ازجنگ پنهانی من با بابک خرسند است . چشمانش میخندید . یکدم بر او بخل ورزیدم که چرا این چشـمان زیبا را من ندارم ؟ در تمام مدتیکه بابک مرا بسخن گفتن واداشته بود ،زمان دیدار نیما را هم از من گرفته بود . هر چه بتهران نزدیکتر میشدیم بر اندوه منهم افزوده میگشت. باور نداشتم که دوباره با او تنها شوم . میداند اکنون بر من چه میگذرد؟ بخود گفتم : بگذار بابک هرگونه دوست دارد بیاندیشد وهرکار میخواهد بکند.امروزجهان بکام تست . دلم میخواست برایش تختی ازستاره گان فروزان نقره اي ساخته و ازتار و پود محبت جامه اي برقامت رعنایش بافته او را بر رویش بنشانم و چون خدا به ستایشش پردازم .

به آینه کوچک جلویش نگاه کردم . تمام زندگی وهستی من در درون آن چشمها، دل و دستهاي مهربانش بود که مرا از شراب عشقش سیراب کرده بود . همه خاموش بودیم . اما هر یک با دل خویش خلوت کرده بود . این سکوت براي من چه دلپذیربود ؟ با نیما دوباره بلب دریا بازگشتم . افسوس ، گاهشماران رویایی ما چون ابر با شتاب گذشتند .سارا با آواي گلـه مند خود سکوت را درهم شکست . - خداي من !چرا کسی چیزي نمیگوید؟ خواهش میکنم برایم آهنگی پخش کنید تا ایندل بیچاره منهم کمی شاد شود..! سرش داد زدم، اي بی ادب! رشته پندارم را پاره کردي...! - آهان! حتمن تورا ازکنار دریا باینجا آوردم....دیدي چگونه زدم توي خال؟ باو نگاه کردم..سخنی براي گفتن نداشتم.. پیروزمندانه لبخندي برلب آورد. ءزودباش مرا ببوس ...چون اینبار نوبت من بود که نگذارم دردریا غرق شوي ! نیما ترانه زیبایی ازایرج را برگزیده ودرکاست گذاشت...آواي دلنشینش درفضاي کوچک ماشین طنین انداخت....چقدر صدایش را دوست داشتم..؟ باقی مسیر را بانواي دل انگیز ایرج پیمودیم . وارد تهران شدیم...بابک از من پرسید آیا براستی این دو روز بشما خوش گذشت ؟ - مگر میشود آدم با مهربانانی چون شما دو تن باشد و باو خوش نگذرد ؟ - از اینسخن مهرورزانه خیلی خوشحال شدم چون هدف منهم جز این نبود ! - بیش ازآنکه میاندیشیدم بمن خوش گذشت . بسیار نَوَرد قشنگ و خاطره انگیزي بود کاش میتوانستم کمی از آنهمه مهرنوازي را جبران کنم ! او که مدتها چشم انتظار چنین دمی بود ، گفت : اگر بخواهی میتوانی اما من براي جبران ، شما را بآن نَوَرد نبردم . میخواستم تفریحی کرده و خستگی کار اداري هم از تنت بیرون رفته باشد . گفتم : هرگز در تمام زندگیم چنین روزهاي دلپذیر و مسرت بخشی نداشتم . براي همین نمیدانم چگونه میتوانم از شما سپاسگزاري کنم ؟ با متانت فراوانی گفت : تا همینجا که گفتید ، برایم کافـیست و من بآنچه که میخواستم رسیدم بایستگاه تاکسی همانجاییکه سوارشده بودم ، رسیدیم . بابک پیاده شد و در اتومبیل را برایم باز کرد. نیما هم آمد و در کنارش ایستاد تا باهم به من بدرود گویند . یکدم در برابرم الهه زیبایی ونوس را دیدم که بمن لبخند میزند . آرزو داشتم این تابلوي بیمانند براي همیشه از آن من باشد و میتوانستم تا زمانی که زنده ام آنرا چون بُت در معبد قلبم نگاهدارم که بدست دشمن عشقم نیافتد . بابک گفت : چشم براه رسیدن پیامی از سوي شما میمانم تا بزودي آواي گرمت را از درون خط تلفن بشنوم ! - حتمن بشما تلفن خواهم کرد ، بازهم از شما سپاسگزارم ! دستش را جلو آورد با شتاب با او دست دادم . از اینکه انگشتانم را با کف دست گوشتالودش فشار داد ، چندشم شد . نیما هم ، دستان قشنگ وانگشتان کشیده وخوش فرمش را جلو آورد و من دستم را که گرمی عشق او را داشت در دستش گذاشته آنرا بـآرامی فشردم . ازاین تماس یک نیروي باورنکردنی وجانبخش در من پدید آمد . گویی در رگم اکسیر زندگی تزریق کرد . درونم نورانی شد . او براستی کیست واز کجا آمده ؟ با نوایی که میکوشیدم نلرزد ، گفتـم : از همه مهرورزیها و پاسداري شما هم بسیار سپاسگزارم و هرگز آنها را تا زنده ام از یاد نخواهم بُرد ! در آسمان آبی چشمانش ابر تیره غم دیدم . اي خدا ! او نیز از دوري من اندوهگین است . ناله مرغ عشقم را شنیده . آیا او هم ، چون من با خود در ستیز بود ؟ آیا او نیزمرا آنگونه که دوستش دارم ، دوست دارد ؟همه این پرسشها را از راه نگاهم ، بنگاهش گفتم . دلم نمیخواست دستش را رها کنم . دوست داشتم جانم را بگیرد اما ازمن جدا نشود . اما آیا میشد ؟دستش را رها کردم .

انگار روح از تنم سوي او گریخت . غمگین و افسرده از این بدرود تلخ ، درحالیکه چشمانم ازاشک پُرشده و راهم را بسته بود، پیش از آنکه بابک آنرا ببیند ، شتابان بدرود، گفتم تا هیچکدام اشکهایمرا نبینند . سرم را پایین انداختم. اشکریزان راه خانه ام را پیش گرفتم . شتابان در را گشوده و خود را روي تخت انداختم . اشکهایم سیل آسا از دیده گانم بسوي بستر گونه هایم روان شدند. چرا گریه میکنم؟ مگرچه شده ؟ بِدل گفتم : دیوانه ! تو اکنون خوشبخت ترین زن عالمی . او هم ترا دوست دارد. مگر با عشق از او جدا نشدي این اشکها براي چیست ؟ برخاستم تا دوش بگیرم، شاید حالم به شود . زمانیکه از زیردوش بیرون آمدم ، دوباره خود را با نیما کنار دریا دیدم . هردو روي ماسه ها نشسته براي هم نقش قلبهایمان را کشیدیم . خوش بحالت اي آب ! کز منهم باو نزدیکتري، در آغوشش میگیري وغم از جسمش میزدایی ، کاریکه من نمیتوانم برایش انجام دهم . خدایا ! اگر او را بمن دهی ، تاجی برسرم نهاده اي که تا کنون هیچ زنی بر سر نداشته است . بجاي تو ، او را پاس میدارم تا تو آسوده از پاسداریش شوي .خدایا ! این اشکها براي چه میریزند؟ ببانگ بلند برخود نهیب زدم ، بس کن . بچه نشو ! به آینه نگاه کردم. چشمانم از گریه قرمزشده بودند. از آنجا بیرون آمده بآشپزخانه رفتم تا چایی دم کنم . آنرا نیمه کاره رها کردم و دوباره ببستر بازگشتم . بهترین کار خواب بود . یکدانه قرص خواب برداشته ، بایک لیوان آب آنرا سرکشیده مانند مُرده ، توي رختخواب افتادم . هنوز دمی نگذشته بود که نیما را در یک سمت و بابک را هم درسمت دیگرم ، دیدم . بابک با چشمان خشمگین بمن نگاه کرد و گفت: تو هرگز نمیتوانی نیما را بدون من داشته باشی . بنابراین یا هردو یا هیچکدام . فریاد زدم ، مگردیوانه شده اي ؟ ترا میخواهم چکار؟ من از تو بیزارم ، برو گمشو. راحتم بگذار. از او دور شدم ، ناگهان خود را در میان جنگلی دیده، بِدَویدن پرداختم پایم بهم پیچید و بزمین افتاده از درد دستم را گذاشتم روي زانویم و در حالیکه آنرا محکم گرفته بودم ، بهر سو نگریستم . کجا هستم ؟ حس کردم نسیم خنکی از سوي دریا بچهره ام میخورد . من و دریا هر دو تنها بودیم . از ته قلبم آهی کشیدم . دیدم دریا برایم آغوش گشوده ، دیگرهمه چیز بپایان رسیده بود . باید میرفتم . برخاسته ولنگ لنگان بسوي دریا رفته ..آرام آرام بزیر آب فرو رفتم . از لرزشی که بر بدنم افتاد، تکان خورده ، پلکهایم را از هم گشودم ، خداي من چه رویاي دهشتناکی ؟ آه ، دختر، بس کن ! دنیا که بآخر نرسیده است ؟ کمی هم براي خودت دل بسوزان وگرنه بزودي میمیري . از بستر برخاستم ، گاهشمار پنج بامداد بود . باید اداره میرفتم اما با کدام انرژي ؟ چایی دم کردم، اگر قرار باشد بازهم چنین خوابهاي آشفته اي ببینم باید خوابیدن را فراموش کنم . واي برمن که نیما همه دنیاي مرا ازخود پُر کرده، حتا دمی از برابردیده گانم کنار نمیرود تا بتوانم چیزهاي دیگر را هم ببینم . از خود پرسیدم ؟ آیا میدانی عشق شما بکجا ختم میشود ؟ گفتم : آري ، بیگمان با مرگ من پایان مییابد. اما اکنون با شنیدن آواي گرم و دیدار هاي پُر ازعشق و مهر ورزیهایش شاد و سرخوشم ، مگراینها براي خوشبخت بودنم کافی نیستند ؟ پیداست که من خوشبخت ترین انسان در روي این گیتی پهناورم . براي رفتن باداره آماده شدم ، گرچه دوست داشتم بجاي اداره بکتابخانه رفته و با مهناز قشنگم ، کتاب عشق نیما را ورق بزنیم . زمانیکه از خانه بیرون رفتم ، همکار دلباخته را دیدم که جلوي درب مجتمع ایستاده. زیر لب گفتم : خداي من ! باز هم او....اینگونه نمیشود، باید در جستجوي خانه دیگري باشم. بهیچ روي دیگر نمیتوانستم او را تحمل کنم. اینها نمیگذارند با نیما تنها باشم . سرم را انداختم پایین و با شتاب رو سوي ایستگاه اتوبوس نهادم . براي درود گفتن راننده اتوبوس بیشتر شکیبا بودم تا او . مانند همیشه سر جاي خود نشستم او هم که گویی این درود و بدرود گفتنها را چون وظیفه اي براي خود میدانست ، درود گفت و اتوبوس را بحرکت در آورد . منهم سوار بر بالهاي مرغ خیال شده بدریا باز گشتم . آنچنان از آن نَوَرد ، در مسرت بسر میبردم که تردیدي نداشتم ، دست تقدیر با خامه زمان وجوهر خوشبختی ، همه آن لحظه ها را زیر پوستم نبشته است. ما با هم بودیم . رویایی که انگاشتم هرگزجامه راستینگی نخواهد پوشید. هنگامیکه بسه روز گذشته باز گشتم ، دیدم تا پیش از آن ، زندگی من و روزهایی را که گذرانیده بودم ، تنها روزمرگی بوده اند. اکنون دریافته ام زندگی چه زیبا و نبکختی چه شیرینست ؟ اما آنچه مرا حیران و بیقرار کرده بود این بود که دمادم مهرم بِـاو افزون و شعله عشقم نسبت باو بیشتر میشد . خدایا ! ازین پس اینها را که دُور و بَرَم میپلکند چگونه تحمل کنم ؟ گاهشماران اداري را چگونه بگذرانم ؟ با دوري او چکنم ؟ هنوز سرم بر اثر داروي خواب درد میکرد . رییسم تا مرا دید پرسید : دیشب را خوب نخوابیدي ؟ گفتم : نه ، داروي خواب خوردم و سر درد گرفتم . با مهربانی گفت : اگر میخواهی برو خانه من کارها را انجام میدهم! سپاسگزارم رییس خوبم در جوار شما کارهایم را انجام دهم ، حالم زود ترخوب میشود. بخانه روم بازهم داروي خواب استفاده کرده، دیگر نمیتوانم باداره بیایم و شما باید براي دیدنم بآرامگاه بیایید . خواهش میکنم گل یاس را هم فراموش نکنیـد! او مشتاقانه بمن نگاه کرد. - زبان دراز! دست نگهدار، چون گلها گران شده اند . کمی شکیبا باش تا زمانیکه ارزرانتر شدند ، آنوقت همه گلهاي یاس شهر را برایت خواهم خرید ! - باشد . چـون رییس خیلی خوب وعزیزي هستید ، بآنچه گفتید گوش میکنم . حال با یک استکان چایی شاد میشوید ؟ - بهترین ایده همینست و براي آوردن چایی از اتاق بیرون رفتم . رسیدگی بپرونده ها و نوشتن مداوم ، مهلت اندیشیدن بنیما را از من گرفت . این پندار من بود درحالیکه هنگام دستینه احکام ، رییسم چندین اشتباه و حتا برخی واژه ها را هم یافته بود که در نوشتن جا انداخته بودم . - چه خبر است؟ نکند براستی عاشق شده اي؟ با اینهمه اشتباه تو چگونه توانـستی دیپلم بگیري؟ - آنزمان رییس خوب و مهربانی چون شما نداشتم که حواسم را پرت کند واینهمه اشتباه داشته باشم ! درحالیکه میکوشید جلوي خنده اش را بگیرد، گفت: آهـان ! بگو بدانم با این زبان دراز چگونه تا کنون زنده ماندي؟ - آهسته ! مگر نمیدانی که من براي همین زبان درازم تحت پیگرد هستم؟ اگر مرا بیابند شماهم بپاسخ خود خواهید رسید ! بامهربانی نگاهم کرد . - راستش را بگو: از چه وقت اینچنین زبان دراز شده اي؟ - باید از زمانی باشد که من منشی شما شده ام! دیگر نتوانست جلوي خنده اش را بگیرد . - تو براستی زن دلیر و هوشمندي هستی . با این ترتیب این اشتباهات را باید من بگردن بگیرم بجرم اینکه رییس تو زبان دراز شده ام ! - چون خیلی خوبید ، نمیخواد همه را بگردن بگیرید ! - بیگمان نود و نه تا از من و یکی از تُست ! - درست است زیرا چنین رییس شجاع و باهوشی باید اینچنین منشی زیرکی هم داشته باشد .ءپیداست اگرغیر از این بودي که من منشی شما نمیشدم . - خیلی دوست دارم پدر و مادرت را ببینم و از انها بپرسم که چگونه تا امروز از پس این زبان دراز تو برآمده اند ؟ - نمیتوانی ، چون آنها سالهاي سالست که ازهم جدا شده اند . اما یک چیزي بگویم : شما درست گفتید . ازهمان دوران کودکیم تا روزیکه با پدرم زندگی میکردم ، همیشه بمن میگفت : تو آخرش سرت را براي این زبان دراز بباد میدهی ! اندیشمندانه مرا نگریست . - نگرانم کردي . بیا اکنون ، کار خود را آغاز کنیم . بسیار کوشیدم تا دیگر اشتباه ننویسم اما مگر چهره قشنگ نیما و مهرورزیهایش دمی از برابر دیده گانم محو میشدند ؟


bottom of page