top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - بخش بیست و پنجم - روح انگیز خدیور (ایراندخت)

من هم همی نرا میخواستم ،بدان که بما نیزخیلی خوش گذشته و بیشتر خرسندم که این نَوَرد سبب شد تا مهلتی یابم که با هم بیشترآشنا شویم ! از مهرورزیتان سپاسگزارم اما بیگمان اینرا از یاد نبردید که من از دوست پسرگرفتن و اینگونه کارها خوشم نمیآید وخیال ازدواج با کسی را درحال حاضر ندارم . اما براي ادامه چنین دوستی بیریا و پاك مخالفتی نمیکنم . بابک گفت : شما نمیتوانید تا پایان عمرت تنها بمانید. سرانجام روزي ازدواج خواهید کرد..! - شاید هم نه ، مجبور نیستم ! - گذشت زمان همه چیز را روشن خواهد کرد ! - درست است، پس چشم براهش میمانیم . بنیما نگاه کردم با تحسین مرا مینگریست . او دیگرهمه چیز را میدانست . باقی ودکا را هم نوشیدیم . احساس کردم کم کم از درون گرم میشوم ، بخود گفتم : بهوش باش که آبرو ریزي نکنی تا چون تاووس پاهاي زشتت هویدا شده ، لکه ننگی بر پیشانیت نشیند. دوسه گیلاس کوچک ودکا نباید مغزو حواس ترا از کار بیاندازد . بلند شدیم تا در میان درختان سرفراز گردش کنیم . طبیعت شگفت آفرین از برگهاي سبز و درهم آنجا چه پیراهن زیبایی برتن جنگل پوشانیده و زمینش را از نقش و نگارهاي حیرت انگیزي آراسته بود . پرنده گان جنگلی نیز براي خوشآمد گویی ما نغمه عشق ونشاط سر داده بودند . جز ما هیچکس دیگري درآنجا نبود . وُدکا بدن سارا را آنچنان گرم کرده بود که میترسید پستی و بلندیهاي زمین ، کنترلش را از او گرفته بر زمینش زند وازمشروبخوري پشیمانش کند و آن شورمستی را ازاو بگیرد . از اینرو همانجا روي زمین نشست تو گویی برروي فرش ابریشمین کاشان نشسته است . ما درمیان آن زیبایی و سرسبزیها آرام براه افتادیم . گویی پا بدرون بهشتی گذاشته ایم که خالقش خود زیباترین نقش هستی بود. از سوي دریا ، نسیم خنکی برما میوزید . باد، موهاي مارا پریشان کرده و در هوا برقص درآورده بود، شاید اوهم میخواست با ما باشد ؟ ناگهان چشمهایمان به پسرجوانیکه تفنگی هم بدست داشت افتاد که بما نزدیک میشد . نگران و ناراحت از بابک پرسیدم : او کیست ؟ با تشویش فراوان ، گفت : - نمیدانم اما ناراحت نشو ، مسئله مهمی نیست.....! کمی ترسیده بودم چون پاسدار هاي ضد ایرانی خمینی دَجال، همه جاي میهن را اشغال کرده و براي مردم مزاحمت فراهم میکردند . زمانیکه در برابرما قرار گرفت ، با اشاره از بابک و نیما خواست تا با او بروند و بمن گفت : شما همینجا بمانید ! حال خوشیکه از نوشیدن وُدکا بمن دست داده بود یکباره از سرم پرید درآنحال براي نیما سخت نگران شدم . آنها کمی دورتر از من بایکدیگر بگفتگو پرداختند. آیا درهمه این زمانها ما را زیر کنترل خود قرارداده بود ؟ احساس بدي پیدا کردم . نه تنها مستی که همه حواسم را نیز از دست داده بودم . پس از دقایقی ، بابک و نیما آرام آرام بسوي سارا برگشتند . جوان تفنگدار که بدیده ام عراقی مینمود تا ایرانی بسمت من آمد . درآندم بی اندازه از دست بابک خشمگین بودم که چگونه مرا با این مردكِ مزاحمِ اجنبی ، تنها میگذارد و میرود ؟ بنزدیکم رسید و در حالیکه سرتاپایم را ورانداز میکرد ، با لهجه غریبی گفت : من جنگلبان اینجا هستم ! - خُب باش ! - هرچه از شما میپرسم باید بمن پاسخ درست دهید ! پرسیدم : مامورنگاهبانی از جنگلید یا بازپرس؟

- هر دو . - نکند آمدن ما را باین جنگل ممنوع کرده اند؟ - نه ، اما اگر کسانیکه باینجا میآیند مشکوك باشند ، از آنها بازجویی میکنم . بنابراین هرچه را میپرسم بمن پاسخ دهید . شما با ایندو جوان چه نسبتی دارید ؟ - نسبت فامیلی ندارم . یکی از ایشان دوست نامزد خواهرم است و آن دیگري هم دوست ایشان، همین. ما عاشق دریا وجنگلیم براي تماشاي اینها باینجا آمدیم ! - شما باین خوشگلی و جوانی چگونه نمیترسید با دو تا جوان بتنهایی راه بیافتید و بیآیید شمال ؟ - چرا باید بترسم ؟ آنها انسان هستند نه گرگ . از این گذشته من آنها را بخوبی میشناسم ، از توي خیابان پیدایشان نکرده ام ! با لبخندیکه میکوشید آنرا پنهان و خودرا هم جنتلمن نشان دهد، گفت : - بسیارخوب . من سخنان شما را زمانی باورمیکنم که در این روزیکه بشما میگویم بدیدار من بیایید، اگر نپذیرید هم اکنون همه شما را با خود بکمیته برده و تحویل میدهم ! سخنانش حالم را بیشتر گرفت . داشت نَوَرد رویایی مرا بیک کابوس تبدیل میکرد. راه دیگري نبود جز اینکه پیشنهادش را بپذیرم تا ما را رها کند. اما خیلی زود دریافتم که او از روي مردم آزاري خواسته ما را بترساند زیرا چنان دستپاچه شده بود که حتا از من نام و آدرس یا هر چیز دیگري نخواست . با هم بنزد آنان بازگشتیم . بما بدرود گفت و رفت . - دوستان میدانید او کی بود ؟ پیش از آنکه کسی پاسخ دهد ، گفتم : اجل مُعلق که گفتند همین بود . از آشناییش خیلی متاسف شدم .....! سارا که خیلی ترسیده بود، گفت : - براستی خودش بودهمانکه تو گفتی! بابک و نیما که میکوشیدند ناراحتی خود را پنهان کنند باهم گفتند : - دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم. ! بساط خود را گردآوري کرده ، بآرامی از آن جنگل زیباي شمال اما با خاطره تلخی بیرون آمدیم . دوباره آواي پرنده گان بگوشم رسید که بما بدرود میگفتند دلم میخواست در این دقایق آخر دست نیما را بگیرم و با او بتماشاي همه آن شاهکارهاي آفرینش بنشینم . زمانیکه چشمم بچهره قشنگش افتاد ، آن تفنگدار و گفتارش را فراموش کردم . تنها چیزیکه برایم معنا وبها داشت او بود . با حسرت از جنگل دورشده بسوي دریا راه افتادیم . هوا داشت سرد میشد . مسافتی را در کنار دریا پیمودیم . بابک پرسید : آن اجل مُعلق بشماچه گفت ؟ - چرند ، همین . بهتراست فراموشش کنیم ! من و سارا در میان بابک و نیما روي ماسه هاي خیس ساحل ، بارامی گام برداشته ، دوباره بامواج دریا و آواز مرغان که بررویش درپرواز بودند، گوش فرا دادیم . نیما در کنار سارا و بابک در کنار من بود . آرزو داشتم نیما در کنار من بود تـا میتوانستم ساحل چشمان قشنگ او را نیز همزمان با ساحل دریا ببینم اما در دلم براز و نیاز با او پرداخته ، خود را غرق شادي درهر دو دریا نمودم . داشت دیر میشد اما دل کندن از آنجا برایم بس غمناك بود . پاهاي سنگین و دل مشتاقم را با خود کشیده ره بازگشت پیش گرفته ، سوار اتومبیل شده حرکت کردیم . گرچه از خورشید خبري نبود اما دامن زرینش را میدیدم که آنرا همه جا گسترده بود . پس از زمانی نه چندان دراز بـیک قهوه خانه رسیدیم . بابک گفت : پشت این قهوه خانه هم دریاست. میتوانیم ته مانده شیرین نَوَردمان را که آن مردك بکام ما تلخ کرد، دراینجا بپایان رسانیم ! نیما پرسید چگونه ؟

با خوشحالی گفت: کمک کنید تا چیزهایی را که نیاز داریم از درون اتومبیل برداشته بجاییکه میشناسم ببریم ! هریک چیزي بدست گرفته ، بدنبال او راه افتادیم . ناگهان آواي امواج دریا چون موزیک آرامبخشی بگوشم رسید . شادمان وشتابان سوي دریا دویدم .شنیدم بابک گفت : - ببینید مانند بچه ها چه ذوقی کرد ؟ سارا هم دنبالم دوید . رفتم تا جاییکه دریا امواجش را براي بوسه زدن برپاهایم سوي من فرستاد . ایستادم و چشم به دور دست ترینش دوختم ، اي دریا ! شاید دیگر نبینمت ، پس بگذار تنها آرزویم را بتو بگویم . نه از آرزوهایم ، از آنچه که با هرکس نتوانم گفت؛ دریا ! آیا تا امروز کسی با تو سخن ازعشق گفته است ؟ آیا آوازش با آوایت بهم آمیخته است ؟ اي دریا ! آنکه بسوي تومیآید ، همه وجود منست، من نمیتوانم یعنی اجازه ندارم اما تو بجاي من بر پایش ، بدستش ، بچهره وهمه پیکرش بوسه بزن . بگو بامواجت تا برایش سرود عشق بخوانند! بگو بامواجت تا باو بگویـند که من او را بیش ازهرچه درعالم هست، دوست دارم . اي دریا ! بگو باو! که عشق او درمن خونیست که میان رگهایم جاریست . آواي بابک مرا از گفتگو با دریا بازداشت . آمد بنزدیکم ..... - تو براستی عاشق دریایی! اگراینرا زودترمیدانستم زمانیکه صفورا هم با ما بود ، باینجا میآمدیم! - درحالیکه همچنان دیده بدریا داشتم ، گفتم : شما با این نَوَرد جان تازه اي در من دمیدید . باز هم سپاسگزارم ! هیچگاه فراموشش نخواهم کرد ! عاشقانه بمن نگریست و با مهربانی گفت : - اکنون بیا کمی میوه بخوریم ! گفتم : باشد ! همانجا کنار ساحل جاي خشکی یافته ، پتو گسترده بر رویش نشستیم . نیما مرا مینگریست باو نگاه کردم تا آنچه را که بدریا گفته بودم با زبان نگاهم باو هم بگویم . درمیان چشمانش موجی دیدم که همسان موج دریا نبود. موج عشق بود، نه! آنهم نبود نه رنگش ،رنگ آبی دریا بود ونه موجش ،چون امواج خروشان دریا. زیباتر ومهربانتر از آنها بود . برتر بود. نامش چه بود ؟ ندانستم .هرچه بود از ژرفترین دریاي وجودش بساحل چشمان شهلایش رسیده بود . حس کردم تمام تنم لرزید . لرزشی چون جان دادن کسی که درواپسین دم است . بابک گفت : هنوز کمی وُدکا داریم اگرهمگی میل داشته باشید آنراهم بنوشیم ؟ سارا که تمام حواسش بمن بود ، گفت : - بنظرم تو بیشتر از ما بآن نیاز داري ! خشمگین باو نگاه کردم . - آخر درجنگل حال تو خیلی گرفته شد. براي همین گفتم . من ترا دوست دارم ، میدانی که چه میخواهم بگویم ؟ بابک گیلاسها را در آب دریا شست . واله و شیدا به نیما نگاه کردم . سارا پرسید : این نیماي گُـل چراهمیشه ساکت است ؟ در حالیکه همچنان او را تماشا میکردم ، گفتم : او سخن بجایش میگوید ! بابک هم آمد و کنار من نشست . حس کردم دیگر نمیتوانم نفس بکشم . کمی جابجا شدم تا بتوانم خود را کنترل کنم . نیما مرا دریافت و بمن لبخندي زد که؛ اي بینوا ! بد جوري بِتَله افتادي . میوه ، چیپس و پسته ، سرهمه را گرم کرد . ندانستم چرا میل شدیدي بنوشیدن وُدکا پیدا کردم ؟ آتش عشق وهوس بآغوش کشیدن نیما داشت چون کوره مرا میسوزانید . بیگمان وُدکا میتوانست آنرا مهار کند.هرچه باداباد . مینوشم بپایداري و جاودانگی عشق او بابک گفت: میمانیم تا زمانیکه هوا رو بتاریکی رود . مزه ناگوار نخستین گیلاس را بیاري چیپس تا نیمه نوشیدم . هرسه مرا نگاه کردند . یکی یکی بآنها نگریستـــم ..... - شما را چه شده ؟ مگر آدم ندیدید ؟ کاري نکنید دوباره بآغوشش بازگردم !

بابک پرسید : بآغوش کی ؟ نیما هم پرسید ، آري آغـوش کی ؟ ازجاي برخاستم .... - اکنون او را بشما نشان میدهم .......و بسوي دریا دویدم . سارا چون باد خود را بمن رسانید و مرا محکم نگهداشت ، نیما و بابک هم پشت سر سارا رسیده و زیر بغلم را گرفتند . سارا پرسید : دیوانه شدي ؟ - چرا اینرا میگویی ؟ هرسه ، اشتباه پنداشتید . میخواستم بدانم این دوستان چه اندازه مرا دوست دارند ؟ همین ! بابک گفت : دختر ! تو ما را زَهره تَرَك کردي ! نیما اینبار با چشمان خندانش بمن نگاه کرد و پرسید : شیطونک ! حال فهمیدي ؟ در حالیکه لبخند پیروزي برلب داشتم ، گفتم: آري، سپاسگزارم منهم شما را خیـ......لـ....ي زیـ...اد دوست دارم و بنیما نگریستم . همگی بجاي خود بازگشته و نشستیم . سارا زیر بغلم را محکم گرفت... - تو باید کنار من بنشینی تا اگر خواستی دوباره بگریزي زودتر، ترا گرفته نیازي نباشد دنبال تو بِدَوَم . اینبار با آرامش بیشتري بنوشیدن وَدکا پرداختیم . بابک مرا مینگریست و خنده از روي لبانش محو نمیشد. هر کار میکردم و هر سخنی میگفتم او را خوش میآمد . سارا با زبر دستی شگفت انگیزي مرا در میان خود و نیما جاي داد . انگار فهمیده بود که از نشستن بابک در کنارم ، سخت درعذابم . بافی وُدکاي درون گیلاسم را هم نوشیدم . بازهم گلویم را سوزانید. کوشیدم بروي خود نیاورم اما نیما و بابک هردو اثرش را از خطوط چهره ام خواندند . بابک پرسید : خیلی بدمزه بود ؟ با خنده گفتم : اگر با عسل بسنجید آري، خیلی....زیاد! سارا هم گیلاس خود را سر کشید... - براي من کافیست . نمیخواهم کـسی بجزشما بداند که من مشروب نوشیده ام ! بابک بمن نگاه کرد . ء من خودم رییس میباشم . بازخواست کننده اي ندارم . میتوانم تا هراندازه که بخواهم بنوشم . پس مینوشم براي این گردهمآیی بیاد ماندنی در این دو روزِ عمرطلایی . حال خوبی داشتم . دیگراز بابک بدم نمیآمد . انگارشهامت پیدا کرده ام . گیلاس دیگر را هم نوشیدم . صداي امواج دریا و آواز مرغان ساحلیش ، برایم دلنشین تر شده بود . نسیمی که بچهره و موهایم میوزید ، گویی ازسوي بهشت خیالی آدمها میآمد . بسارا نگاه کردم ... - میدانی ؟ تو بهترین دوست من هستی اما یکروز بمن خیانت خواهی کرد ! سارا که از این سخنم جا خورده بود ، پرسید : مستی ؟ - نه . هرچه بخواهی میتوانی بپرسی تا پاسخت را بدهم اگر یک اشتباه پیدا کردي میپذیرم که مست و مدهوشم . رو ببابک کردم .... - تو با همه دلبستگی که بمن داري روزي مرا بخاطرخودت زیر پایت میگذاري! بابک به نیما نگاه کرد . - باو نگاه میکنی تا مُهر تایید بر مستی من بزند ؟ - با این سخنی که گفتی ، دیگر نه !

bottom of page