top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - روح انگيز خديور - ايراندخت - بخش بيست و هشتم

زمان اداري بپايان رسيد . دلم نِق ميزد زود باش ! بنيما تلفن كن . پاهايم نيزمرا بسويش ميكشيد. بخود گفتم : بينوا ! تك تك اعضاي بدنت او را ميخواهند ، لجاجت تو براي چيست ؟ دلت او را ميجويد ، روانت مانند كبوتر دايم بسوي او در پرواز است ، قلبت براي او ميتپد و درخيالت هم نقشي بجز او نيست . در سرزمين وجود تو ، تنها اوست كه خدايي ميكند . شاد باش ، دنيا امروز بكام تست . چون پُرتَره ، پشت ميزم نشسته وهمچنان بتلفن خيره شده بودم . مرغ خيالـم بازهم مرا بساحل درياي كاسپين برد . جاييكه سرنوشت بر من دل سوزانيد و او را بكنارم آورد . رايحه دل انگيز تنش با گرمي عشق ملكوتيش بمشام جانم رسيد . بوييدم و بوسيدمش سر بر روي سينه فراخش نهاده ، دستان گرم ومهربانش را گرفتم تا بتوانم روانم را با او يكي كنم . سبكبال و آرام چون قو بر روي امواج دريا بحركت در آمديم . موجها ما را با خود برقص در آورده بودند . پرنده گان ساحلي همراه تنين بوسه هاييكه موجها برساحل و زادگاهشان ميزدند ، پيوند ابدي ما را با نغمه سراييشان شادباش ميگفتند. وه كه چه زيبا وشكوهمند بود باهم بودن آن دو تا قوهاي عاشق . ازدواج مرغان عشق ما . بانگ بلند آبدارچي اداره مرا از آن دنياي ملكوتي و روياي شيرين بيرون كشيد. - خانوم ! همه رفته اند و شما همچون تكه اي سنگ اينجا نشسته ايد ؟ خونسرد باو نگريستم . انگار از خواب بيدارم كرده است با نگراني گفت : - شما مرا ترسانيديد ! پنداشتم نكند سكته كرده باشيد ؟ بگاهشمار مچي خود نگاه كردم ، ايواي براستي كجا بودم ؟ شتابان برخاسته از اداره بيرون آمدم . زمان را براي تلفن زدن و شنيدن آواي گرمش از كف دادم با آنكه تمام وجودم او را ميخواست اما بخود نهيب زدم ، نميشود كه تو هر زمان گوش بفرمان ايندل ديوانه باشي ؟ تو هم چيزي بگو ! چيزي بخواه ! آهسته گفتم : بجز او كسيرا نميخواهم و خود را بايستگاه اتوبوس رسانيدم اما آنهم رفته بود . بايد چشم انتظار اتوبوس ديگري ميماندم . پس از دمي اتوبوس آمد . بخود هشدار دادم تا مبادا بازهم بدريا برگردي و شب را در خيابانها سرگردان شوي ؟ كوشيدم تا بمردمي بيانديشم كه از ديار من نيستند و از زادگاهم فرسنگها دورند. سرزميني كه يك خدا بيشتر ندارد و نامش عشق است اما در اين دنيا نه كبوتر عشقي بر آسمانش ميبينم و نه آشياني از فرداي روشني بر درختان و شاخسارهاي زندگي آنها . جاييكه احساسها خفته و قلبهايشان نيز كاغذي هستند. چشمانيكه براي سوخته دالن ، اشكي نميريزند و گوشهاييكه آه هاي دردناك برآمده از سينه هاي دردمندان را نميشنوند . آيا براستي منهم از همين جهان خاكيم كه آنها نيز از آن برخاسته اند؟ آواي نازك پسرخُردسالي مسير پندار مرا بسوي خود كشيد . - بابا ! پس چه زماني آن ماشين را برايم ميخري ؟ پدرش ، آهسته رو به او كرد. - زمانيكه آن نقاشي را كه آغاز كردي بپايان برساني ! نگاه بپسر بچه كردم ، خيلي دلم برايش سوخت . اين چه روش بديست كه كودكان بينوا بايد تا زمانيكه بزرگ ميشوند براي بدست آوردن آرزوهايشان رشوه بدهند ؟ همه جا قيد و بند و اگر . شايد عشـق كودكان باسباب بازيها هم ازهمين عشق من بنيما باشد. يكي يكي بچهره آنها كه در اتوبوس نشسته و ميخواستند زودتر بخانه برسند نگريستم . همه در ميان امواج خروشان گرفتاريهاي اينجهان مادي سرگردان و با خود درستيز بودند . اينجا اگر از عشق نشاني نمييابم ، شايد براي آنست كه الهه عشق را براي هميشه در قلبشان محبوس كرده يا كشته باشند ؟ اتوبوس بايستگاه آخر رسيد.هنگام پياده شدن ، تنها چهره خندانيكه ديدم از آن پسر جواني بود كه با چشمان هوسبارش ، بدختر زيبايي چشم دوخته و درخيالش با او عشقبازي ميكرد. در راه بخود آفرين گفتم ، چون بنيما نيانديشيده بودم تا مرا از مسيرهميشگيم دور و دراين دنياي وانفسا سرگردان نمايد اما بي آنكه خود بدانم با نيما بودم . نميتوانستم او را جاهايي بيابم كه با او بيگانه بودند. او گلي بود در شوره زار بيابان بيسر و سامان قرن ۰۶ .كدام عاشقي چنين بتي داشت ؟ كدام زني چنين جواهري دركف داشت ؟ حتا خودش هم نميدانست چه گوهريست ؟ من او را يافته و مانند ياقوت از دل كوه زندگي و همچون صدف از قلب اقيانوس هستي بيرون كشيده بودم . او نگيني بود بر سرِ فرشته گان آسمان و مهتابي تابان در شبهاي بي ستاره عاشقان دلسوخته و پاك باخته . با آنكه از آتش عشقش ميسوختم اما از اين سوختن شوق زيستن تازه مييافتم . مگرميتوانستم دمي را بدون انديشيدن باو سپري كنم هيهات! عاشقانرا آسوده گي كجا باشد ؟ هراندازه دراين آتش بيشترميسوختم، روانم استوارتر و چراغ عشقم فروزانترميشد. براي ديدارش دل درسينه ام چه غوغايي ميكند ؟ ميترسيدم اگر ميدانست چنين ديوانه وار دوسـتش دارم از من بگريزد و مرا مجنون پندارد. دلم بيكباره لرزيد، آه ، اگر بابك در ميان ما نبود ؟ شراره عشق نيما اينچنين خرمن وجودم را بآتش نميكشيد. او بود كه نيما را هر روز و هر شب در برابرديده گان من بعرش ميبرد و با گرور و خود خواهيهاي بيجايش برتري او را برايم بنمايش گذاشته و مرا بيش از پيش بر او شيفته تر ميكرد . نيما ديگر برايم يك موجود خاكي نبود . از كالبد جسمانيش برون و بيك موجود رَباني و ملكوتي مبدل گشته بود . اينچنين گوهر كيميايي بنام نيما از آن من بود حتا اگر پيكرش بديگري تعلق داشت .... ليوان چايي را بلب بردم تا كمي بنوشم ، آخ !... سوختم . از خود پرسيدم : تو را چه كسي بخانه رسانيد و اين چايي را چه زماني دم كردي ؟ ببينم ! چه كسي ميگويد من از نيما جدا هستم ؟ او همـيشه و در همه حال با من و در منست . مرا با بابك چكار؟ بابك هرگز نخواهد توانست نيما را از من بگيرد زيرا او در دلم خانه كرده و براي هميشه با من زندگي ميكند......آري..او هرگز نخواهد توانست ما را ازهم جدا كند.....هرگز...... ناهارم را خوردم و پس از استراحت كوتاهي دلم هواي مهناز را كرد . جامه پوشيده براي ديدارش بكتابخانه رفتم . ميدانستم براي شنيدن قصه شيرين عاشقانه ام بيتاب و بيقرار است. با پروازم ، پرواز و با شيفته گي من ، شيفته ، از مستيم ، مست و لحظه هايي را كه من با جام جان از شراب عشق نيما نوشيده و مدهوش ميشدم در دفتـرماندگارهاي سينه اش مينوشت . از كجا بايد آغاز ميكردم ؟ شتابان سوي همراز قشنـگم رهسپار شدم . در ميان راه آرزو كردم ايكاش امروز از نامزد گمگشته اش خبري گرفته باشد تا با هم جشن شادي بزرگي بر پا كنيم.. . زود تر از آنچه پنداشتم خود را در آنجا ديدم .اوه ، كتابخانه پُر از مشتري بود و من ناشكيبا . تا آنروز آنهمه كتابخوان در آنجا نديـده بودم . چه خبرشده ؟ رفتم كمي دورتر از او بر روي يكي از مبلهاي سالن بزرگ جايي براي نشستن پيدا كرده و بتماشايش پرداختم . اندامش را انگار تراشيده بودند . موهاي سياه و بلندش چون آبشار روي شانه هايش ريخته بود . لبخند مليحش بندرت از روي لبانش دور ميشد . چهره ناز و گيرايي داشت . چشمانش با آدم از مهرسخن ميگفتند . براستي نامزدش ابلهي بيش نبود چنانچه كسي ديگر را با او سودا كرده باشد و اين جوان دانشجوهم ، دست كمي از او ندارد زيرا كه اين الهه ناز را نميخواهد و دل بمن سپرده كه نميخواهمش . كار آخرين تن را هم انجام داد تا چشمش بمن افتاد كه او را مبهوت نگاه ميكنم از شادي چهره اش چون غنچه گل ، شكفت . بسويش رفته باو درود گفته. دست انداختم دورگردنش او را بوسيدم. - دلم برايت تنگ شده بود ، ببينم چكار كردي كه امروز چنين ناز شده اي؟ خنديد - تو مرا با اين چشمان قشنگت نازميبيني و گرنه من همانم كه بودم . - اين پيراهني كه در بركرده اي آنچنان بر زيباييت افزوده كه اگر پسر بودم فوري بخواستگاريت ميآمدم . - دير رسيدي ، من خواستگاري شده هستم . ايكاش بجاي اينهمه مهر و محبتي كه بمن داري اندكي هم بآن جوان بدشانس داشتي ! - ببين نازنين ! من تنها براي ديدار تو باينجا آمدم. اكنون بنشين تا برايت از دريا، ساحل و جنگلش بگويم كه چه ميزبانان مهرباني براي ما بودند . بگويم كه دست سرنوشت چگونه او را بكنارم آورد ؟ - بگو كه سراپا گوشم تا اينبار من نيز با تو بر بالهاي سيمرغ عشق نشسته باهم ببلندترين نقطه قله اش پرواز كنيم ! او را با خود بميان جنگل برده، بآواز پـرنده گان گوش فرا داديم . از آنجا بكنار ساحل شني رفته در كنارم نشانيدم تا بنواهاي عاشقانه موجها گوش فرا دهد. از شهد شيرين باهم بودنم باو چشانيده و با چند شاخه گل ازعشق نيما ، موهايش را زينت بخشيدم . در ساحل شني بگردش پرداخته جز آنجا همه را فراموش كرديم. هر دو ساكت شديم . در آن خاموشي غوغا بود و ما سراپا گوش . آنچه را كه نتوانستم با زبان بگويم همه را در آن سكوت باو گفتم . دراين دم صداي كتابخواني ما را از آن نَوَرد دريايي رويايي ، بكتابخانه باز گردانيد و سكوت دلپذير ما را درهم شكست . بخود آمديم . مهناز به سيمايم خيره شده بـود. - حتا اگر سخن هم نگويي ميتوانم از درون چشمها وحالت قشنگ چهره ات هرچه را هم كه نگفتي ، بخوانم و ببينم . چه شگفت انگيز، دلـُربا و زيبا شده اي؟ كار مشتري را انجام داد. - منهم اگر پسر بودم امكان نداشت با ديدن تو و اين قلب بيهمتايت عاشق تو نشوم . بديده من تو يك انسان كاملي هستي و ميتواني براي يك مرد شايسته ، يكزن رويايي و ايده آل باشي . - سپاسگزارم ازاينهمه مهرورزيت . نازنين ! براي من ديگران مهم نيستند ، ميخواهم تنها براي نيما ايده آل باشم . ميخواهم همسر رويايي او باشم . چشمانش گرد شد و پرسيد مگر نيستي ؟ - هستم ، اما بابك او را ببند كشيده و اسير خود كرده است . او، آزاد نيست تا بتواند هر جا كه ميخواهد برود و با هر كس كه ميخواهد باشد . ما نميتوانيم با هم باشيم . بابك پَر پرواز او را كنده است . من اين را از توي چشمها و سكوتش ميخوانم و سايه غم را هم درچهره اش آشكار ديده ام . اين ، دلِ مرا ميسوزاند . مهناز ستايشگرانه مرا نگريست . - بديده من تو يك گل رُز بيمانندي كه آدم با ديدنش عاشق ، با بوييدنش شيفته و بداشتنش مغرور و با چيدن آن قلبش بدرد ميآيد باوركن، من جز اينكه در برابر اين عـشق آسماني تو كه چون شبنم بهاري پاك و همچون چشمه كوهستان شفاف و چون آينه روشنست ، سرفرود آورم ، واژه اي براي بيان بهاي عشقت نمييابم . بنيما هم ، بُخل ميورزم كه عاشق پاكباخته اي چون تو دارد. خوشا بحالش . من نيز خوشبختم كه تو گرانقدر و فرزانه ، دوست عزيز من هستي . اين مرا شاد ميكند كه نيما هـم ترا دوست دارد و گرنه خدا ميداند بر تو چه ميگذشت ؟ - عزيزم ! اگر او مرا دوست نداشت شايد آتش اين عشق چنين فروزان نميشد . مهربانيها و نوازشگريهاي معنوي او مرا چنين شيفته و شيدا كرده . او با نگاهش همه آرزوها و نيازهاي مرا برآورده ميكند . همه داراييهاي عالم را كه مهرباني اوست در كف دستم مينهد و با نگاه و قلب سرشار از عشقش بمن زندگي ميدهد ، سكوتش دلپذير و چون نسيمي است كه ازميان شكوفه هاي بهار بر من ميوزد و آتش دلم را خاموش و دوباره آنرا با نگاههايش شعله ور ميكند . چشمانم آنچنان دوستش دارند كه هرگاه دلم از دوريش ميسوزد آنقدر بر او ميبارند تا آتشش را خاموش كرده ، نگذارند همه تنم را بسوزاند . آري نازنين! در اين عالم هر آنكس بيشتر سوخت ، چراغش درجهان بيشتر برافروخت. مرا در آغوش گرفت تا شايد بتواند مرحمي بر سوزش سينه ام نهد . زمان اداري كتابخانه بپايان رسيد . در كتابخانه را بسته باهم از آنجا بيرون آمديم . - ميداني عزيزم ؟ منهم نميتوانم اين قصه شيرين اما پُـرغصۀ ترا فراموش كنم ، اين پرسش همچنان پندار مرا بخود سرگرم كرده است . آخر چگونه چنين چيزي ممكنست ؟ - منهم هرروزاينرا ازخود ميپرسم.. اينك ميخواهم چيزي ازتو بپرسم،آيا تا كنون با وجود سنگ بزرگي كه نامش بابك است و براي رسيدن بتوبنيما پيش پايت قرار گرفته، بفرداي خود انديشيده اي ؟ - پاسخ من تا اندازه اي بانتظار تو در مورد نامزدت ميماند . نميخواهم بآن بيانديشم زيرا يك پرده ابهام در برابر چشمانم نسبت بفرداي ما كشيده شده اما حتا اگر تا پايان عمرم همينگونه ادامه يابد ، نه تنها شكوه اي ندارم خيلي هم از آن خرسندم .هماي نيكبختي بربام سينه ام نشسته ، چرا بايد او را با سنگ نگراني از فردايي كه كسي از آن آگاه نيست برانم بايستگاه اتوبوس رسيديم . گونه بر جسته و قشنگش را بوسيده ، او را باهورامزدا سپرده و ازهم جدا شديم . زمانيكه بخانه رسيدم ، يكباره لشگر غم بر من تاخت و سراسر وجودم را در خود گرفت. هوا تاريك شده بود . گرسنگي مرا بآشپزخانه كشانيد . دستم به هر خوراكي رسيد ، از راه دهان و دهليز گلويم آنرا وارد معده ام كردم تا فريادهايش را در آنجا خفه كنم . سپس ببستر رفتم تا كمي بياسايم اما پرسش مهناز همچون زوزه باد ، درسرم پيچيده بود . فرداي ما ، فرداييكه سخت از آن هراس داشتم . فردايي كه دلم نميخواست هرگز بيايد . امروز مال من بود ، فردا را نه ميخواستم و نه ميدانستم از آن چه كسي خواهد بود ؟ پس چرا بايد بآن بيانديشم ؟ براي من فردايي وجود نخواهد داشت. اگر قرار باشد آن فردا خوشبختي امروزم را از من بگيرد ، ميخواهم هرگز نباشد و نيايد .

چهره گرد و گونه هاي گوشتالود و چشمان سياه و درشت بابك در برابر ديده گانم هويدا شد. مشتاقانه بمن نگاه ميكرد . غُرش كنان گفتم : گامبو! اينجا هم مرا راحت نميگذاري ؟ نگاهم را ببالكن كشانيدم . آنجا گلخانه و بهشت كوچك من بود كز گلهاي گوناگون و ياس سپيدي كه با مهرباني همديگر را در آغوش كشيده بودند ، تراس را برايم روانپرور و دلنشين كرده بودند. برخاسـتم و دركنارشان روي زمين نشستم . بوي اين ياس و شب بوهاييكه با پايين رفتن خورشيد تاليي ، رايحه دلنوازشان را بجاي نور آفتاب بهمه جا پخش ميكردند ، با نفسم در آميخت و مستم كرد . سيماي زيبا و بيهمتاي نيما با آن چشمان درشت آبي و مژه هاي بلند قهوه ايش ، درميان برگهاي سپيدش جان گرفتند . كاش اينجا بود تا از اين برگهاي سپيد وخوشبو برايش بستري آراسته و تاجي از گلهايش بهم بافته برسرش مينهادم و چون بت او را پرستيده ، عمر گرانرا در خدمتش بپايان ميرسانيدم .غنچه خنداني را در دستم گرفته بجاي او نوازش كرده و بوسه اي بر آن زدم . دراين جهان پهناور جز نيما و خاطره هاي شيرين و فراموش نشدنيش ، چيزي وجود نداشت تا ذهن مرا با خود در آميزد. چند تا از گلهاي سپيد ياسيكه باد آنها را ازساقه هايشان جدا كرده و برزمين ريخته بود برداشته ، با خود ببستر بردم .چقدر خسته بودم؟ چشم برهم نهادم تا او را هم در پشت چشمانم ببينم . همچنانكه درآن تاريكي بدنبالش ميگشتم ، بخوابي ژرف فرو رفتم . گاهشمارهشت صبح دراداره و دراُتاق كارم بودم . رييسم به من روز خوش گفت . بچشمان سياه و كنجكاوش نگاه كردم . ادامه داد ؛ - ببينم ! امروز هوا چگونه بوده كه زود آمدي ؟ - يك ! روز شما خوشتر، دو! هوا خيلي عاليست و جان ميدهد براي گردش . با لبخند هميشگيش ، گفت : فكر خيلي خوبيست اما نه براي من و شما كه امروزخيلي كار داريم . از اينهم گذشته ، چه كسي هوس ميكند دراين هواي نيمه باراني پياده روي كند ؟ با نگاه شيطنت باري كه باو كردم، گفتم : مگر هوا آفتابي نيست؟ خنديد . - تو هرروز كه از خواب برميخيزي بجاي ناشتايي زبان گنجشك ميخوري ؟ - مگر گنجشك هم زبان دارد ؟ سرش را انداخت پايين تا من خنده هايش را نبينم . - براستي چه زبان درازي داري؟ آيا ميتوانيم اكنون بـيدَغدَغه كارمان را آغاز كنيم ؟ - او ديگر كيست ؟ منكه در اينجا كسي يا چيزي بنام دغدغه نميبينم . همكار تازه است ؟ كوشيد تا جلوي خنده بلندش را بگيرد كه من پررو تر نشوم . - آهان ! هنوز نرسيده اي زبانت را جلوتر از خودت فرستادي ؟ - چه كنم ؟ از بس دراز است جلوتر از من حركت ميكند . اما من حسود نيستم ، تنها خواستم بدانم او كيست و كجاست ؟ همين ! - كاش ميتوانستم كمي از نوك اين زبانت را بِبُرَم . - ميدانم شوخي ميكني ، خود شما بيش از من زبان دراز مرا دوست داري . - درست است و تنها زبان درازت نيست ، از شيطنت هم دست ابليس را از پشت بسته اي . ء سپاسگزارم كه امروز دستكم از سوي شما هدايايي دريافت كردم . نگاهي پُر از مهر و ستايش برمن كرد - نميدانم با اين زبان تيز و بُران تو چه كنم ؟ ديگرمهلت پاسخ دادن را بمن نداد. - ميدانم ، ميدانم ! نميخواهد چيزي بگويي، برو و پرونده هاي امروز را از دفتر بياور. گويا مدير هم امروز خواب مانده است. خيلي جدي گفتم : بروي يكي از چشمانم . بمن نگاه كرد و خنده كنان گفت - خدايا ! گير چه اعجوبه اي افتاده ام ؟ ......آخرين دادگاه هم بپايان رسيد .

bottom of page