top of page

کــو چــه بــن بـــست عـــشق - روح انگیز خدیور (ایراندخت) - (بخش سی و یکم)

.. - خیلی هم بمن مربوط میشود . میدانی ؟ پس از اینکه من و تو با هم پیمان دوستی بستیم ، تو از من خواستی که چون مـا از یکجنس نیستیم ، نباید بخودم اجازه دهم که ایـن دوستی ، بعشق بیانجامد و باید مانند دو تا همجنس بمانیم اما من کم کم عاشق تو و رفتار و پندارت شدم. تا امروزهم سکوت کردم چون گفته بودي که اگر پیمان بشکنی باید از من جـدا شوي منهم ترسیدم اینرا بتـو بگویم و تو خود را از من بگیري . اکنون که عشق را شناختی بهتر میتوانی حال مرا دریابی هرچند با تو پیمان بسته بودم اما کار دل بود . من گناهی ندارم او بر توعاشق شد . این عشق ، در اثر مهربانیها و دوستی بیریا و پاك تو بوجود آمد . با رنج بسیار تـوانسـتـم فریادش را تا امروز درمیان سینه ام خفه کنم ! دهان گشودم تا پاسخش را بدهم : - هنوز سخنم بپایان نرسیده . تو بعهد خود پایدار ماندي چون قلبی نداشتی تا بتوانی مفهموم عشق را دریابی اما من داشتم . تو! هم خوشگلی وهم بینهایت مهربان و باوفا و آزاداندیش . منهم باید بـسان تو در درون سینه ام سنگ داشته باشم که تو را با ایـنـهـمـه خوبی ببینم و دوستی نزدیک هم داشتـه باشم اما عاشقت نشوم گناه از من نیست از تست که چنین خوبی. مدتها است دل بتو بستـه ام ! سرم را پایین انداختم و در خود فرو رفتم...چرا در این جهان کسی را نمییابم تا چون من بیاندیشد و احساس کند؟...سپس باو نگریسته و آزرده دل گفتم : من بهر پیمانی وفا دارم و شکستن آنرا گناهی نابخشودنی میدانم . اکنون دلت را بردار و برو . تو بد عهدي کردي و پیمان شکستی . قرار ما یک دوستی پایدار اما بدون عشق بود . من و تو دیگرهـم پیمان نیستیم و منهم نمیتوانم چون گذشته دوست تو بـاشـم . از امروز هم تنها دو همکار ساده خواهیم بود ! با بغضی که در گلویش داشت ، گفت : پنداشتم اکنون که تو هم عشق را شناختی ، میتوانی مرا دریابی اما میبینم اشتباه کردم و ترا هم از دست دادم ! - مرا بسیارغمگین کردي و سبب شدي تا در آینده هم دیگرهیچ پیمانی را باور نکنم زیرا روي دوستیت خیلی حساب کردم . تو پیمان خود را براي خواسته دلت زیر پا گذاشتی . بدیده من ، روي عـشق تو هم نمیتوان حساب کرد ! حالش خیلی گرفته شد ، برخاست و درحالیکه چشمانش پُر از اشک بود، روبرویم ایستاد. میخواست چیزي بگوید که من سرم را پایین انداختم تا ناله جان دادن مرغ عشقش را در میان سخنانش نشنوم که همراه بود با ریزش اشکهایی که از درون دل شکسته اش بیرون میبریختند . دیگر نمیتوانستم او را ببینم . زمانیکه سر بلند کردم رفته بود او بهـترین دوست و راهنما در زندگی مـن بـود . شـایـد میتوانست کشتی بدون سکان مرا در این توفان عشق یکسره بابک ، بساحل نجات برساند. اما ایکاش اسیر این عشق نمیشد و بر سر پیمانش میماند...... از اداره بیرون آمدم . سخت پریشان و دل آزرده بودم . از دست دادن دوست گرانقدري هم چون او چیزي نبود که مرا انـدوهـگـیـن نکند . آنچنان دلم براي هردوي ما سوخت که اشــک سیــل آسا ازدیده گانم بروي گونه هایم میریختند . بغض گلویم را سـخـت میفشرد . براي زمانیکه نمیدانم چقدرگذشت نیما را از یاد برده ، براي از دست دادن یکدوست مهربان، با وفا و یکدل، سوگـوار شـده بودم . دیدن اشکهاي او آنهم براي شکسته شدن دلی که هردو صدایشرا شنیدیم کار آسانی نبود. بیگمان باید بهاي گزافی بـرایـش میپرداختم اما آیا این بها را از سهم خوشبختی خود میباید بپردازم ؟ وجدانم مرا سخت شماتت میکرد که چرا دلش را شکستـه ام ؟ بیش ازاین سرزنش بهایی براي پرداخت گناهی که نکرده بودم ، نداشتم . دلسوخته بخانه رسیدم . جامه از تن بدر، اندیشیدم شاید آب بتواند غباراین غمها را از تنم بشوید . همینکه زیر دوش قرار گرفتم ، نواي ریزشش مرا بدریاي خزر بُرد . چشمان اشکبار همکارم از برابر دیده گانم محو نمیشد . با اندوهی تازه باتاق نشیمن رفته بکنجی خزیدم. موسیقی آرامبخش ترین دارو براي درد تازه ام بـود. آواي ملکوتی دلکش از روزگار کودکی میگفت . روزگاریکه من بسان گربـه از هر دیوار و درختی بالا میرفتم و بدنبال پروانه ها از گلی گل دیگر میدویدم بی آنکه از پاي بیافتم . بـراستی شور و حال کودکی برنگردد دریغا . بر بالهاي موسیقی نشسته ، گـذشـتـه را درنَوَردیدم .گذشته هاییکه هردَمش برگ زرینی بود دردفتر یادگار شیرین دوران کودکی و نوجوانیم . ببالکن سر زدم چند گل شب بو بر کف تراس ریخته بودند.آنها را گرد آورده در کنار بالشم ریختم . ازبـویشان مست شدم . دیوانه رایحه افسونگراین یاسها بودم . بوي دل آویزش کم کم جایش را ببوي گل عشق نیما داد . شوق دیدارش دوباره چون شکوفه بهاري درمن شکفته شد روي مبل افتاده ، چشـمهایم را بستم و بدل گفتم : برو بهرجا که میخواهی شاید اینگونه ، یکدم ازبیقراریت آسوده گردم . دل دیوانه ، چون کبوترهمراه نواي موسیقی از قفس سینه ام پر زد و مرا چـون کالبد تهی برجاي نهاد و رفت بآغوش پدربزرگم و از آنجا بر روي سینه مـادرم . شتابان خود را بشهین رسانید و او را درآغوش گرفت و از آنجا به روزهاي نخستین دیدارهاي عاشقانه عشق دروغینی که شوربختانـه بِیِک ازدواج نافرجام کشیده شد ، رسانید . سپس همه جا را سکوت و تاریکی فرا گرفت...... چشمانم را گشودم ، خداي من ! چه میبینم ؟ دختري روبرویم نشسته و چون قورباغه بدون آنکه پلک بزند بمن زُل زده و مرا مینگرد. بخود تکانی داده ، چشمهایم را بـا دسـت مالیدم . نه ، خواب نمیبینم . خنده بلندش مرا بخود آورد . ناگهان هراسناك از جاي جهیدم ، - آرام باش ، آرام باش !..نتـرس ! - تو چگونه مانند جن اینجا سبز شدي ؟ - باید سپاسگزار باشی که جاي من یک دزد گردن کلفت اینجا سبز نشده . - گویا یک چیزي هم بتو بدهکارم . با پررویی گفت : درست گفتی ! - بفرما چقدر باید بپردازم ؟ - باین زودي نمیتوانم بگویم ، باید درباره اش بیاندیشم . اکنون تنها کاري که باید انجام دهی اینستکه برخیزي و خـوب از مـن پذیرایی کنی چون تو امشب مهمان داري ! - مهمان ؟ کدام مهمان ؟ منکه در اینجا جز یک اجل مُعلق کسی را نمیبینم ! - همین دختر ناز و مهربان و نازنینی که در برابرت نشسته است ، یک مهمان عزیز است، نه آنکه تو گفتی ! - اما تو بیشتر به عزراییل شبیهی تا مهمان. چون نزدیک بود از ترس جان مرا بگیري ، از اینهم گذشته ، کی ترا دعوت کرده ؟ - من درویشم ، هرجا روم آنجا سراي منست ! - خوب شد دستکم این عمامه بسران بتو هم چیزي یاد دادند . حال بگو ببینم تو چگونه وارد اینجا شدي که هم در و دیوار دارد و هم سقف ؟ - اینگونه که پیداست ، چنان بخودت سرگرم بودي که فراموش کردي در را ببندي ، آنهم نه یک در و دو در را . خوب وقتی دري باز است مفهومش اینستکه بیا تو! این خودش یک دعوت است بنابراین من بی دعوت نیامدم . اکنون هم بلند شو و از من خوب پذیرایی کن ! ء خودت را لوس نکن . تو بدون دعوت آمدي و باید از خودت پذیرایی کنی . من حال خوشی ندارم اما آماده ام در پذیرایی تو از خودت منهم سهیم شوم . باید از این پیشنهادم بسی شادمان شوي که ترا بجرم جاسوسی تحویل پلیس نمیدهم! - زبان درازیت را بگذار براي رئیست ! - پاسخ دیگري نداري بدهی چون خیلی دندان شکن بود. از اینها گذشته نمیبخشمت چون مرا از ادامه یک سفر شیرین و رویایی ، بازداشتی ! با دلخوري رفت بآشپز خانه چایی درست کرد و با بیسکویت نزدم برگشت و درکنارم نشست . هما از دوستان خوب من بود. آواي گرم و دلنشینی داشت. در کرج زندگی میکرد و بینوا باید هر روز سحرگاه از خانه بیرون آمده پس از پیمودن مسافت درازي تا ایستـگـاه اتوبوس ، در گاهشمار هشت خود را باداره میرسانید . گاهی میآمد و پیش من میماند تا مجبور نشود این زمان و آن راه دراز را پیموده مرا نیز از تنهایی بیرون آورد . ءمیخواهم امشب را با هم خوش بگـذرانیم . شام خوشمزه درست میکنیم ! سخنش را بریده گفتم : درست میکنی!

- زرنگ بازي درنیاور. تو در اداره نازکش فراوان داري نه اینجا . - بسیار خوب ، پیشنهاد میکنم اینبار تو درست کن بار دیگر که ترا رسمی فرا خواندم ، حسابی از تو پذیرایی کنم ! - بازم داري زرنگ بازي در میآوري تا کنون چند بار مرا فراخواندي ؟ سکوت کردم . - دیدي ؟ چیزي براي گفتن نداري . چون ، من همیشه بیخبر میآیم و چشم براه فراخوان تو نمیشوم . براستی کـه خیلی زرنگی ! - پرچانگی کافیست ، برو کارت را انجام بده ! با ناباوري مرا نگاه کرد . - تو! اینهمه رو را از کجا آوردي ؟ - داستانش خیلی دراز است...یکروز که اینجا بودي ، در کیفت باز بود . دیدم پُر است از رو. براي آنکه نریزند بیرون خیلی کم از آن برداشتم تا اگر نیاز بود خرج خودت کرده و کیفت را هم سبکتر کرده باشم ! در حالیکه استکانها را با خود بآشپزخانه میبرد ، غرولند کنان گفت : فکر نمیکنم کسی بتواند از پس این زبان دراز تو برآید !ء پس با من یکی به دو نکن ! - با شراب موافقی؟ فردا آدینه واداره هم نیست. اکنون من وتو با این شیشه شراب ازدواج میکنیم ....میتوانیم فردا را هم تا هر زمانیکـه بخواهیم، بخوابیم ! - باشد ، چون اجل معلق بی آزاري هستی میپذیرم ! با بودن او دیگر نمیتوانستم درمیان دریایی از اندیشه هاي گوناگونم شنا کنم چون یکـدم خاموش نمیشد یا از چیزي و کسی سخـن میگفت و یا میپرسید فلان چیز کجاست ؟..شام را بهمراه یک آهنگ زیبا از ترانه هاي شاد، ایرج خوردیم . سپس هریـک بـا جـام شرابی بدست ببستر رفتیم . - اگرهر دو پس از نوشیدن شراب مست شدیم چه پیش خواهد آمد ؟ - دوست داري چه پیش آید ؟ - اینکه یارم باینجا بیاید ! - اي داد و بیداد ، تو هم یار داري و من نمیدانستم ؟ - آري ، اما خواهش میکنم بکسی نگو ! - باشد اما اگر نیاید ؟ - از توي قلبم او را بیرون میکشم و باینجا میآورم ! - دیوانه ! درآنجا که جایش بهتراست ، هم درون تسست و هم مال تو . اندیشید و گفت : راست میگی ها ! - تو ، نخورده مست کردي ، حال ببین اگر شراب بنوشی ،چه خواهی کرد ؟ - خوب بگو بدانم تو چی؟ - خودت را میازار، من مدتیست از شراب عشق مستم ! - میشود بمنهم یاد دهی تا مانند تو باشم ؟ - آموختنی نیست. جوشیدنیست . باید چشمه اش را در وجود خودت پیداکنی و آن زمانی در تو بجوش خواهد آمد که عشقی راستین در آن باشد! - تو این حرفهاي گنُده گُنـده را از کجا آموختی ؟ - در مکتب عشق و از استاد عشق ! ناشکیبا گفت : من از اینسخنان تو چیزي سر در نمیآورم . با من ساده تر سخن بگو! - باشد، اما ابتدا برایم یک ترانه زیبا بخوان ! ترانه اي خواند که برایم بعدها خاطره تلخی شد . پس پس از آن کوشیدم تا با عالم معنوي آشنایش کنم.اما نتوانستم چون هنوز درخم یک کوچه آنشب و فردایش در کنار او چون باد گذشت . روز شنبه هر دو باهم باداره رفتیم . روز سه شنبـه اي رسید که باید بنیما تلفن میزدم تا زمان و آدرس دیدارمان را دریافـت دارم . از بسیاري هیجانی که داشتم ، تنهـا توانستم همان را بپرسم ، انگار همه واژه ها از ذهنم گریخته بودند . گرچه اداره بودم ، اما همه لحظه هایم را با نیما و ناخواسته با بابک سپري میکردم . هرچه بروز و زمان دیدار نزدیکتر مـیـشـدم بـر التهاب و تشویشم نیز افزوده میگشت . آرامش بکُـل از وجودم رخت بر بسته بود . ترا چه شده ؟ مگر آرزویت این نبود که با او تنهـا باشی، پس چرا چنیـن آشفته اي ؟ چرا اینگونه بیتابی ؟ تو از همان ابتداي آشناییت با او همواره اینرا آرزو داشتی ، پس باید شاد باشی که بخواسته ات میرسی .خدایا اینهمه آشفته حالی براي چیست ؟ بخود نهیب زدم . بس کن این تراژدي را ! امروز، روز تست ، فردا را هم کَس ندیده ، خوش باش و این لحظه ها را بشادي بگذران . تو اینبار بدیدن نیما میروي نه بابک آزار دهنده و زجرکُش . امروز پنجشبه است . بزرگترین آرزو و قشنگ ترین روز رویایی من امروز جامه راستینگی در بـر میکند . امشب آسمان ، ستاره بـاران شده و درِ خوشبختی برویم گشوده میگردد . خداي من ! به او چه بگویم ؟ بگویم که چه تشنه اي را بچشمه زندگی رسانیده ؟ بگویم که چه گوهر بیهمتا و گرانبهایی از ژرفناي دریاي درونش بمن هدیه داده ؟ بگویم که این موهبت را خداي عشق باو داده تا او هـم آنرا بمن بخشد ؟ باو بگویم که کالبد بیجان مرا با نفس عشقش زنده کرده است ؟ بگویم ، بمن آموخت زندگی جز عشق نیست و بی عشق هرگز نمیتوان زیست ؟ باید او را سپاس گویم که استاد عشق من شد و توانست جامه اي چنین زیبنده بر قامتم پوشانیده و تاج زرینی چنین گرانبها برسرم نهد . آه ، که چقدر خوشبختم ؟ اینک همه گیتی از آن منست چون او را دارم . پس تو ایدل! از چـه رو بیتابی ؟ تو که همواره مرا بسویش میکشاندي ، قرار از من گرفته بودي . دست و پا وگوش وهوشم را براي دیدارش بفرمان خود داشـتـی ، اینک ترا چه شده که آرام نمیگیري ؟ نکند از آن بیم داري که در پیش پایش جان دهی واز دیدار دوباره اش محروم گردي ؟ خداوندا ! این چه حالیست ؟ بی او چنانم و اکنون که میروم تا با او باشم چنینم ، چه کنم ؟ ایدل بس است دیوانگی ، جانم را بر لـب رسانده اي ! پس فراموشش کن و دیگر خود را مسوزان ، مرا نیز چنین میازار . بگذار همه چیز را فراموش کنیم . تو براه خود رو مـن نیز براه خویش میروم . اما آیا من و تو بدون هم خواهیم توانست زنده بمانیم ؟ تو یکبارمرا ترك کردي ، دیدي دوباره بنزدم بازگشتی ؟ تو بودي که فریب خوردي .آن دوتا چشمان سیاه و قشنگ فریبت دادند . اکنون در دل نیما خانه کرده اي. او را آنچنـان دوسـت میداري که میخواهی چشمانم جز او نبیند. امروز، روز دیدار تست . میدانم بیش ازمن دوستش داري ، پس از چه رو بیتابی بیـنـوا ؟ شاید از آن بیم داري که با سنگ جفا ترا بشکند اما دگر دیر شده ایدل ! جسم من بی او مُرده اي بیش نیست . این خواسته تو بـود. اکنون فرمان بده تا خود را چنان بیارایم که دیوانه ام گشته ، دست از همه شسته و از آن من شود تا چون تو عاشق و جزما نخواهد و نبیند . نیروي عشق او تمام پایه هاي سُستی و گمان را در من شکست . روزسرنوشت سازي را در پیش رو داشتم. روزیکه فراموش شدنـی نبود و باید جاودانه میماند . روزي که میرفت تا زیر بناي آینده ام را ساخته ، مرا بفردایی پیوند دهد که هـیـچـگـاه در بـاره اش نیاندیشیدم وهمواره هم ازآن هراس داشتم اما امروز، فردایم را دوست دارم . این فردا ، دیگر مال منست، فرداي مـن ، چـه فـرداي شیرینی ؟ چه فرداي زیبایی ؟ چه فرداي روشنی ؟ امروز و فردایم با هم پیمان خوشبختی میبندند تا دیگر هیچگاه پیمانشان نشکند . باید قشنگترین جامه ام را به بر کنم و خود را چون نوعروسان زیبا بیآرایم . باید همه چیز را بخدمت گیرم تا از خود بلقیس یا زلیخاي دیگري برایش ساخته و این یوسف را از آن خود کنم . آري امروز ، روز پیروزي عشق من بر بابک است . امروز کبوتران عشق مـا بحجله میروند .

bottom of page